کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

منو نمیشه حدس زد با این غرور لعنتی

تاکسی هنوز راه نیوفتاده صدای ضبطش بلند میشه: "رفتن همه ولی نترس، من که طرفدار توام"
انگار تک تک سلولهات میخوان یه ربطی بینِ بی ربط ترین ترانه ها با زندگیت پیدا کنی... مقاومت میکنی! سرت رو گرمِ خوندن لغات زبان میکنی:
"atachement : a feeling that you like or love sb or sth and that you would be unhappy without them"
دوباره به آهنگ گوش میدی: "هرچی سرم شلوغ شد رو قلب من اثر نذاشت"
اهمیت نمیدی و ربان میخونی: 
"devoted : giving sb or sth a lot of love and attention"
صدا همین طور هست: "میخواستم نبخشمت، یکی ازت تعریف کرد"
لعنتی، لعنتی، لعنتی!

یادِ نظرِ "خَشی" درباره ی عشق میوفتی! باید باز بری سراغِ "بی وَتَن". شب ار خستگی بی هوش میشی. صبح اولین کارِت همینه. تمام کتاب رو ورق میزنی. تمام صفحه هایی که علامت زدی رو نگاه میکنی. هر قسمتی که یادت میاد و حدس میزنی باید اون جمله ها همون حوالی باشند رو میخونی. از دستگاه سنجش میزان عشق گرفته تا اولین ملاقات در بهشت زهرا، تا نَقلِ نظراتِ فروید تا جایی که آرمیتا میگه: "چقدر این یک ماه سکوت زجرآور بود" تا... تا... تا جایی که فکر میکنی چقدر تمام شخصیت ها واقعی اند. چند تا "خشی" تو زندگیت دیدی که یا دلیل و منطق قرآن رو هم تفسیر میکردند و دیگران هم به به و چه چه میگفتند؟! چند تا "رمزی" دیدی؟ چند تا "آرمیتا"؟ ولی... ولی چند تا "اِرمیا" دیدی؟ چند تا "سهراب"؟ اصلاً همچین انسانهایی هنوز هستند؟ حتماً هستند. پس چرا فکر میکنی تمامِ "ارمیا" ها زود از دنیا میرند؟ چرا فکر میکنی دوره ی "سهراب" ها گذشته؟ چرا...؟

پیداش نمیکنی... چطور میشه این قسمت رو علامت نزده باشی؟ درست که وقتی کتاب رو میخوندی حال و هوات فرق داشت ولی بعدها که هر وقت فکر میکردی عشق یعنی چی یکی از جمله هایی که یادت میومد همین بود پس چرا الآن پیدا نمیشه؟ حتی نگاهت به این کتاب هم عوض شده! قبلاً برای اشاراتِ روایی و قرآنی نویسنده که درست جایی که باید میبودند به گریه می افتادی، الآن برای نظراتِ شخصیت ها راجع به زن، عشق، ازدواج و...

بعداً نوشت1: شاعر وقتی میگه "حتی سوالاتِ کتابِ تستِ کنکورت، عاشق که باشی بیت های محشری دارد" به نظر میرسه به نحوِ احسن، حالِ عاشقِ کنکوری رو تصویر کرده! ولی یکی بهش بگه خوب شعر و ادبیات که باید هم مناسبِ حالِ عُشاق باشه! اگه مدار منطقی و سیستم عامل و پایگاه داده و هزار و یک موضوع بی ربطِ دیگه برای یکی شد محشر، اون وقت چطور میشه توصیفش کرد؟ جهتِ رفعِ ابهاماتِ احتمالی: فردِ مزبور "عاشق" نیست! همینجوری! :)) جدیش نگیرید!

بعداً نوشت2: آمارگیر بیان هم خراب شدنی بود؟؟؟ حس خوبی نیست وقتی نمیشه فهمید چند تا بازدید داشتیم!! 

من از کجا

با چه هدفی این وبلاگ رو زده بودم، الآن به چه سمتی رفتم! :) خدا رو شکر مسیر خیلی خوبی بود، با اینکه شرایط نسبت به چند ماه قبل فرقی نکرده.


+ شاید کمتر بنویسم. فقط شاید.

من و ... (4)

بعد از مدتی که از هم بی خبر بودند اومد دید دوستش براش نوشته: "کجایی که از خوبی های زندگی برام بگی؟"

شاید این دوستش هم باور نمیکرد که کمی بعد خودش هم دلیلی برای زندگی نداره، چه برسه به خوبی ها و خوشی ها...


پی نوشت: این مجموعه مطالب، برای خودشون داستانی دارند، بس مُفصّل! :) به همین دلیل نظرات فعال نیست. :)

از هر دَری

رفیق آدم که ناراحت باشه، دل و دماغ برا آدم نمیمونه. :( رفیق که بماند، یه همنشین حتی... 


دو ساعته دارم باهاش حرف میزنم، نه اون حرف منو میفهمه نه من درکش میکنم!!! نمیدونم با اینکه میدونه عقایدمون زمین تا آسمون فرق دارن چرا باز میاد میگه حرف بزنیم؟ میدونم فقط چون دلش پُره و کسی رو نداره که باهاش حرف بزنه است! وگرنه یک دونه از راه حلهای من هم به کارش نمیاد! هوووووووووف! خسته شدم! بین همه ی اونایی که باهم دردِدل کردیم این یکی اینقدر لجبازه که بعد از چند ساعت نه تنها نمیگه دستت درد نکنه حالم بهتر شد، بلکه طلبکار هم میشه! بابا باز صد رحمت به اونایی که بعد از چند تا شکست عشقی و در حسرت کِیسِ بعدی (!) میان چند دقیقه نصیحت میشنوند بعد هم با اینکه منتظری بگن حرفهات به هیچ دردی نمیخوره! برعکس میگن حرفهات خیلی هم خوب بود ما به نصیحت احتیاج داریم و با حال خوبشون حال ما رو هم بهتر میکنن! حالا خوبه الآن از "خدا" چیزی براش نگفتم فقط بحث رو بردم سمت "قسمت"! باز هم حرفهای خودش رو میزنه! واقعا با آدمهای لجباز و یک دنده باید چه کار کرد؟ من خودم لجباز هستم ولی لجبازیهام بچه گانه است خودم زود کوتاه میام و حرفهای بقیه رو قبول میکنم حتی شده بی تقصیر بودم ولی عذرخواهی هم کردم! چقدر من خوبم!!! :))) دیوونه ام کرده این مثلاً دوست!!!


خدایا برای دردهای نگفتنی درمان بفرست. آمین.


خدایا برای آرزوهای بلندپروازانه ی آدمها که آرامش رو از خودشون و اطرافیانشون میگیره هم هرچه زودتر چاره ای بیاندیش. ممنون.

الآن فهمیدم میشه وبلاگ کسی رو دنبال کرد بدون اینکه آدرس معلوم بشه. به جز "دنبال کردن خاموش" ها... :) میدونستید آیا؟ به دنبال کننده ی جدیدی که آدرس وبلاگشون رو ندارم از همین تریبون خوش آمد عرض میکنم. :)


فکر کنم باید یه دستی به سر و روی وبلاگم بکشم. داره بازدیدکننده ها زیاد میشه اینجوری خوبیت نداره! :)))


آیا وقت بذارم برای خوندن راجع به socket programming یا به کارم نخواهد آمد؟

قسمت دوازدهم از مجموعه مطالب «خدایی که هست، خدایی که داریم» از وبلاگ "راه و بی راه" رو حتما بخونید. برای من، حداقل دو نکته خیلی مهم داشت: یک اینکه چطور میشه فهمید علممون الهی هست یا نه؟ و دو اینکه در چه شرایطی مطالعه میتونه مانع فهم عمیق دین بشه.
کمی مرتبط با نکته دوم یه جمله ی قشنگی از قول همسر "نادر ابراهیمی" در کتاب "یک عاشقانۀ آرام" هست که میگه: "تا کی پشت کتابها پنهان بشیم؟ باید زندگی کرد، تجربه کرد، با آدمها حرف زد..."(نقل به مضمون)

این مطلب از وبلاگ "صالحات" هم باید خوانده شود.

چند تا متن عشقولانه هم تو این چند روز خوندم ولی فکر کردم شاید مناسب اینجا نباشند و راستش فرصت هم ندارم برم اجازه ی صاحبانشون رو بگیرم. :) 

ممنون از همه ی دوستانی که تو این مدت اجازه دادند لینک مطالبشون رو تو وبلاگ بی رونقم بذارم. به خصوص خانم رهرو که آشنایی با وبلاگشون برام یه نعمت بزرگه.

برای دلهای شکسته هم دعا کنید لطفا... معمولاً فراموش میشوند.

من و ... (3)

یه بار یکی از دوستهاش که چند هفته ای بود ندیده بودش، بهش گفت: "دلم برای خنده هات تنگ شده بود..."

خنده های قشنگی نداشت، شاید چون زیاد میخندید اینطور به یادها مونده بود...


نه خودش، نه دوستش، و نه همه ی اونایی که میشناختنش باورشون نمیشد که مدتی بعد دیگه هیچکس خنده هاش رو نمیبینه...

بازگشت ناپذیر

عاشق زنی مشو که می‌خواند

که زیاد گوش می‌دهد

زنی که می‌نویسد

عاشق زنی مشو که فرهیخته است

افسونگر، وهم‌آگین، دیوانه

عاشق زنی مشو که می‌اندیشد

که می‌داند که داناست، که توانِ پرواز دارد

به زنی که خود را باور دارد

عاشق زنی مشو که هنگام عشق ورزیدن می‌خندد یا می‌گرید

که قادر است جسمش را به روح بدل کند

و از آن بیشتر عاشق شعر است

(اینان خطرناک‌ترین‌ها هستند)

و یا زنی که می‌تواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد

و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد

عاشق زنی مشو که دوستدار سیاست است، مفرح، هشیار، نافرمان و جواب‌ده است

و زنی سرکش که بی عدالتی را به طور ترسناکی می فهمد

و بینندۀ تلویزیون نیست

و چنین زنی زیباست

و از رد پای زمان بر پیکرش و چهره اش بیم ندارد!

که پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی

چرا که وقتی عاشق زنی از این دست می‌شوی

که با تو بماند یا نه

که عاشق تو باشد یا نه؟!

این‌گونه زن، بازگشت ناپذیر است.


مارتا ریورا گاریدو

من و ... (2)

حتی یه لیوان کاغذیِ یکبار مصرف براش یه دنیا بود. خیره میشد به تصاویر روی لیوان و باهاشون داستان میساخت. دقایقِ طولانی با همین لیوان سرگرم بود. با دقت به زوایای مختلفش نگاه میکرد. معلوم نبود چرا از بین تمام خوشی های دنیا با همچین وسایل بی ارزشی خوش بود؟ چرا دلش خونه ی مجلل، ماشین مدل بالا، لباسهای آنچنانی، تفریحات هیجان انگیز نمیخواست؟ افسرده نبود. شاد بود. شادِ شاد. با همون عکس ها و نقاشی های ساده ی رو لیوان...

غریبه های آشنا

وقتی برای اولین بار وارد یه محیط جدید میشیم یه حس غریبی داریم. ساختمونای ناآشنا، آدمهای ناآشنا. وقتی داریم سعی میکنیم با این محیط جدید آشنا بشیم و بهش عادت کنیم، یهو بین کلی چهره ی غریبه چشممون به یه چهره آشنا میوفته و انگار دنیا رو بهمون دادند. حتی اگه اون آدم رو قبلاً دورادور میشناختیم و حتی اسمش رو هم نمیدونیم، قبلاً کلمه ای باهاش حرف نزده بودیم، حتی یه سلام، یکباره همین آدم برامون میشه تنها هم صحبت. پیدا کردن یه همچنین آدمی به خصوص اگه آروم و متشخص باشه و کلی موضوع مشترک هم برای حرف زدن داشته باشیم و اونقدر بهمون احترام بذاره که همش خجالت بکشیم، یه نعمت بزرگه. فقط یه شرایطی ممکنه باشه که با همه ی این خوبی ها و انرژی های مثبت، مدام معذب باشیم... 

درس :(

ای بابا... آخه من چه جوری این درسها رو 18-19 گرفتم که الان هیچی نمیفهمم؟! :( الکی نمره دادند بهمون، فکر کنم! :) این فصلهای اول پایگاه داده مهمه؟ سوال میاد؟ (از این سوال کلیشه ای ها برای درست حسابی درس نخوندن!) همش تعریفی و حفظیه که! شِما چیه دیگه؟ این همه اصطلاح رو که معلوم نیست به چه درد میخورند باید بلد باشیم؟ والا ما اینارو نمیدونستیم هم کارمون راه میافتاد! نمیشه فقط کوئری های SQL رو بلد باشیییییییم؟! شاید منابعم خوب نیستند... :( آخ آخ گسسته رو بگووووووو. ترمهای اول من چه جوری کتاب Rosen رو میخوندم؟! الان متن های فارسی رو هم نمیفهمم! :( شبکه رو بگو از کجا پیداش شد؟ :( حتی برای روزنامه وار خوندن هم دیگه تمرکز ندارم. از طرفی هم راست میگن هرکی رتبه خوب آورده کلاس رفته ها. الآن یکی از دوستهام میگه تمام همکلاسیهاش از کلاس کنکورها همدیگه رو میشناسن. این دوست ما هم احساس غریبی میکنه. ارزش ها هم که فقط به رتبه کنکوره نه تلاش و زحمت و غیره.


- هعییییی... یکی نیست بگه تو که این همه با خودت درگیری، کی مجبورت کرده درس بخونی؟


+ غُر زدن را دوست میدارم! :)

عشق هم...

عشق هم در دلِ ما سردرگم...