کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

۳۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

شخصی

امروز از 7 صبح بیرون بودم تا همین یک ساعت پیش. فکر میکردم بین کارهام وقت اضافه بیارم و استراحتی هم داشته باشم ولی حتی ناهار نرسیدم بخورم. البته زیاد سخت نیست برام، اتفاقا خیلی خوشحال میشم وقتایی که سرم شلوغه کمتر به غذا فکر میکنم! :) وقتی بیکار باشم همش باید فکر کنم امروز ناهار چی بخوریم؟ شام چی بخوریم؟ میان وعده چی بخوریم و در نتیجه اضافه وزن و عوارضش! ولی روزهایی مثل امروز که صبحونه دو لقمه عسل با شیر خوردم و تا ساعت 5 که یه لیوان آبمیوه و کیک خوردم، دیگه هیچی به جز دو تا دونه شکلات کوچولو وسط روز نخوردم اون هم برای پیشگیری از ضعف. الآن هم زنده ام! :) باز هم زیاد خوردم، نه؟ ولی خوب در بلند مدت این روش بسیار بسیار ضرر داره. حالا از بحث شیرین خوراکی ها و بالاخص شیرینی ها که خارج بشیم میرسیم به بحث های دیگه. امروز دو تا امتحان داشتم که باید بگم صرفاً برای گرفتن مدرک بود وگرنه خود امتحان فرمالیته به نظر میرسید. هرچند برای همین امتحانهای بی اهمیت، دیشب تا 4 صبح بی دلیل خوابم نمیبرد و نزدیکهای 4 خوابیدم و 5 هم بیدار شدم! از مترو تا جایی که باید میرفتم 10 دقیقه ای پیاده روی بود. دیدم یه نفر سلام داد. برگشتم دیدم یکی از آقایون همکلاسی هستن. نمیدونم چجوری من رو شناختن. مسیر رو با هم اومدیم و ایشون سوال میپرسید و من دست و پا شکسته جواب میدادم. بهشون هم گفتم اصلاً مسلط نیستم ولی باز میپرسیدن. نمیدونم چرا ظاهر من جوری نشون میده که انگار درسم خوبه، در حالیکه نیست! اصلاً هم نیست. به خصوص سر کلاسهایی که بعضی از این آقایون جوری تخصصی و فنی صحبت میکنن که انگار یه زبون دیگه حرف میزنن. ایشون هم که گفتم خودشون فارغ التحصیل ارشد بودن. سر همین کلاس یه آقای دیگه بودن که هنوز استاد درس نداده آپاچی رو راه انداختن. حالا نه اینکه خیلی کار سختی باشه ولی میخوام بگم بعضی ها خیلی از همه چیز میدونن در حد تسلط، موندم چه جوری میشه! ایشون هم خیلی نکات دیگه میدونستن ولی امروز برای امتحان نیومده بودن. یعنی امتحان مهم نیست کلاً. خلاصه... بعد امتحان ها دوون دوون رفتم یه جای دیگه یه کلاس دیگه ثبت نام کردم و بعد هم دوون دوون اومدم کلاسی که ساعت 1 تا 4 داشتم. نیم ساعت هم دیر رسیدم! خلاصه از این کلاس به اون کلاسی راه انداختم برای سرگرم کردن خودم. آخر هم هیچی به هیچی. بعد کلاس هم یه سری خرید داشتم و در نهایت خونه. حالا از یه بحثایی سر کلاس بگم. درست یادم نیست ولی فکر کنم این بار من بحث رو شروع نکرده باشم. :) بحث سر کار و درآمد و تحصیل و غیره بود. یه آقایی با بیشتر از 10 سال سابقه کار میگفتن فقط برید سراغ دلالی! بعد که ازشون میپرسیم پس شما چرا اومدید این تخصص رو یاد بگیرید؟ میگن برای دلِ خودم! بعد از دانشگاهی که تحصیل میکنن و تعریفهایی که از شغلشون و درآمدشون میکنن و مثلا میگن: "بهشون گفتم یا فلان قدر بهم میدید یا استعفا میدم" و غیره معلومه که از نظر مالی شرایط خوبی دارن ولی باز هم همه ی صحبتهاشون راجع به پول و درآمد و کدوم کار بیشتر پول توشه و این حرفهاست. استاد هم از اون طرف میگفتن وقتی بری سرکار و لذت پول درآوردن رو بچشی دوست داری بیشتر و بیشتر دربیاری. (فکر کنم به وضوح مشخصه که باید بگم این از اون مقولاتیه که دوست ندارم هیچ وقت تجربه اش کنم، یعنی چی لذت پول بیشتر درآوردن؟) همش پول؟ فقط پول؟ چقدر پول؟ بعد این پول برای چه کاری خرج میشه؟ یکی نداره بهش حق میدیم دنبال کار و درآمد باشه. یکی جوونه فکر آینده و زندگی تشکیل دادنه بهش حق میدیم تلاش شبانه روزی داشته باشه و آرامش رو از خودش و اطرافیان بگیره ولی آدمی که 40 رو هم رد کرده دیگه چرا باید انقدر پول پول کنه؟ واقعاً برام سواله ها. احساس میکنم خیلی بچه ام که این حرفها رو درک نمیکنم! جدی ها! دارم صادقانه اعتراف میکنم. نمیفهمم واقعا. زاویه ی دیدم درست نیست شاید. شاید باید یاد بگیرم چطور شبیه بقیه فکر کنم و زندگی کنم و از روی ابرها بیام پایین. البته به خودم باشه میگم خدا کنه هیچ وقت این چیزارو یاد نگیرم. تازه همین استادمون یه دانشگاه دولتی خوب درس خونده ولی به من میگه اگه فقط درس بخونی که کار شاقی نکردی هرچقدر هم موفق باشی فقط درس خوندی. همین. :( یکی دیگه میگه شما حتما باید یه سه ماهی بری سرکار اون وقت این حرفها رو نمیزنی. حالا من چی میگفتم؟ من میگفتم کار روتین و روزمره رو دوست ندارم و میخوام کارهای خلاقانه همراه با حل مسئله و کسب تجربه های جدید و از این حرفها انجام بدم! :) همین که بهم نخندیدن خیلیه، نه؟! میگفتم اگه میگید همچین کاری نیست پس R&D چی؟ پس کارهای "های تِک" چی؟ حالا اینکه من رو اینجور جاها راه نمیدن بحث دیگه است! :))) استاد یه جای حرفهاش هم گفت چرا انقدر بین کار و درس تمایز قائل میشی؟ باید هر دو رو با هم داشت. راست میگفت ولی من هم گفتم که از توان من یکی خارجه که همه چی رو با هم پیش ببرم. این هم یه اعتراف صادقانه دیگه. اصلا همه ی این حرفها به کنار، قوربون پدرِ خودم برم که همیشه وقتی بحث کار میشه میگه: "فعلاً دَرسِت رو بخون" حالا این "فعلا" تا کی ادامه داره مهم نیست! مهم نظرِ پدرِ منه، نه دیگران. بهله. :) خدا سایه ی همه ی پدرها رو بالا سرمون نگه داره.

و اما اصلِ مطلب.

هرچند نمیدونم این بار مخاطب، من هستم یا باز هم فرد یا افراد دیگه ولی یه حرفهایی رو میزنم هر برداشتی هم میشه، بشه. :) من اگه حرف تو دلم میموند وضعم بهتر از این بود. :) 

حال و روزِ این مدتِ من، فقط تقصیر خودمه. یعنی بیشترش تقصیر خودمه. بچگی کردم باید چوبش رو هم بخورم. اگه دنبال چراییِ اتفاقهای یکی دو سال گذشته هستم طرفم خداست. یعنی نه فقط خدا ولی بیشتر خداست. ازش میپرسم چرا این مسیر رو برای من رقم زد وقتی میدونست این بلاها سرم میاد؟ وقتی میدونست که آدمی هستم که جزء به جزء اتفاقها پیش چشمم مرور میشه. آدمی هستم که با حذف شدن یه سایت چند روز عزا میگیرم. آدمی هستم که از هرچی نشونه میسازم. که همه چی رو جدی میگیرم. و هزار تا ابهام و سوال دیگه، که بین من و خداست. حرفم اینه که نذارید فکر کنم به جز زندگی خودم و خانواده ام زندگی یه نفر دیگه رو هم خراب کردم. زندگیتون رو بکنید. قبول دارم که یه زمان یه رؤیاهایی برای خودم بافتم و با اینکه ظاهراً تحقق پیدا نکردن ولی امید داشتم که ممکنه یه روزی یه جایی محقق بشن، برای همین هم یه حرفهایی زدم. وگرنه اصلش اینه که زندگیِ دیگران پیش میره. یعنی باید پیش بره. پرونده ی ازدواج برای من همیشه بسته بوده و هست. فقط یک بار خیلی جدی باز شد چون فکر کردم همه چی فرق داره. این آدم فرق داره. اتفاقها فرق داره. احساس من فرق داره. بین یک دنیا آدم که هیچکدوم حرف من رو نمیفهمن یکی پیدا شده که حرفهاش حرفهای منه. انگار از آسمون اومده. باز هم بچه گانه است ولی بذارید باز هم اعتراف کنم که فکر میکردم خود خدا داره یه سری اتفاقها رو رقم میزنه. البته که رفتار و گفتار طرف مقابل هم در این تصوراتِ من، کم تأثیر نداشت ولی باز هم خودم مقصرم. یک بار به خودم اجازه دادم این پرونده رو بازش کنم. اون هم در بچه گانه ترین حالت ممکن، جوری که حتی روم نمیشه برای کسی تعریفش کنم. اون هم من که حتی در نرمال ترین شکلِ این موضوع، تمامِ تلاشم این بوده که هیچ پیشنهاد جدی ای رخ نده یا اگه رخ داد ادامه پیدا نکنه. ولی این یک بار انگار خیلی زیادی دنیا رو جدی گرفته بودم. ولی همون یک بار بود و تموم شد. همه ی آدمها که قرار نیست ازدواج کنند.

میتونم هزاران هزار جملۀ دیگه بنویسم ولی خلاصه اش اینه که یه مسائلی لاینحل اند چون فکر میکنم نه راهِ پس براشون وجود داره نه راهِ پیش. چون خیلی تلاش کردم برای فراموش کردن ولی نشد. خیلی راهها رو رفتم ولی نشد. تعبیر مریضی که خودش درمان نمیشه و طبیب رو هم بیمار میکنه تعبیر درستیه. من دیگه آدمی که بودم نمیشم ولی این معنیش این نیست که کسی زندگیش رو تعطیل کنه. که عذاب وجدانِ تغییر روالِ زندگیش هم بره روی باقی گناههای من. اصلا شاید زندگیِ جدید یه نفر (هرچند که احتمالا زندگیِ کسی به من ربطی نداره)، باعث بشه من هم راحت تر فراموش کنم. نمیدونم. ولی شاید تنها راه برای فراموش کردن همین باشه.

؟

دلتون که میگیره چی کار میکنید؟


اصلاٌ پیش میاد که طولانی بشه؟ یا چند لحظه است و میگذره و نیازی به چاره جویی براش نیست؟

گریۀ شمارۀ ...

میخواستم قاطیِ برنامه ریزیهام، یه وقتی بذارم برای گریه هام. با خودم گفتم مثلاً جمعه ها، از صبح میرم سراغِ مرورِ همه ی اون مسائلی که روی دلم سنگینی میکنن و یه دلِ سیر برای همشون گریه میکنم. بخشیدنی ها رو میبخشم. فراموش کردنی ها رو فراموش میکنم. اونایی رو هم که نمیدونم باهاشون چیکار کنم میذارم برای جمعۀ بعدی. اینجوری شاید هفته رو با دلی سبک تر شروع کنم. بعد دیدم من که هر روزم گریه است، نمیتونم همه رو جمع کنم برای یک روز. اگه نگم هر روز، ولی هر دو سه روز یکبار دلیلی برای گریه پیدا میشه. اصلاً بیشتر اوقات دلیلی هم نداره ولی میخوام بشینم و بی خودی زار زار گریه کنم. سرِ نمازها معمولاً بهترین فرصته، هرچند گاهی گوشه ی خلوتِ مترو و اتوبوس هم بغضم میگیره یا وقتی تنهایی از یه خیابونِ خلوت و آروم میگذرم یا حتی وقتی مثلاً میخوام درس بخونم. تقریبا هر وقت هم که میام اینجا مینویسم یا در حالِ گریه کردنم یا قبلش گریه کردم. مدتی هست اینجوری شدم. دیگه برام اهمیتی هم نداره که کسی اشکهای یواشکیم رو ببینه. فقط دو نفر هستن که دلم نمیخواد ناراحتشون کنم و اتفاقاً برای این دو نفر هم از همه ی دنیا مهمتره که من خوبم یا بدم یا چرا میخندم یا چرا گریه میکنم. پدر و مادر. به خصوص مادر که همیشه حواسش بهم هست. وقتی میاد میبینه بیشتر از نیم ساعته که خیره شدم به مُهر و تسبیح و میپرسه: "هنوز نمازت تموم نشده؟" نمیدونم چی بگم. وقتی گریه هام کمتر بود بهانه ام برای چشمهای قرمزم سرماخوردگی یا رفتن آشغالی،چیزی توی چشمم بود ولی الآن حتی وقتی چادر نمازم رو روی صورتم میکشم هم به قولِ معروف تابلوتر میشم! دیگه مادر میدونه که همه ی نمازهام رو با گریه میخونم. هرچند از خیلی قبلترها میدونست. مگه میشه مادر خبر نداشته باشه از حال و روزِ بچه اش. حتی قبل از اینکه خودم بفهمم چه بلایی سرم اومده، مادر میدونست. میگن اگه گریه موقع نماز برای خواسته ها و مسائل دنیوی باشه نماز رو باطل میکنه و من که دلیلِ گریه هام رو نمیدونم باید بپرسم اگه گریه ها بی دلیل باشه، حُکمش چیه؟ اگه گریه شده باشه مثلِ نفس کشیدن، حُکمش چیه؟ ولی بدونِ اینکه بپرسم بعضی اوقات نمازم رو دوباره و دوباره میخونم چون به دلم نمیچسبه نمازی که با هزار جور فکر و خیال خوندم. هرچند فایده هم نداره، مدتی هست که دیگه نمازهام نماز نیست. هیچی نیست. مثلِ خودم.

همه ی اینها برای خودم اصلاً مهم نیست، فقط پدر و مادرن که مهم اند. توی این مدتِ افسردگی، مادر هم به وضوح تغییر کرده و من هیچوقت خودم رو نمیبخشم که به خاطرِ خودخواهیهام باعث شدم زندگی برای اونها هم تلخ بشه. پدر هم که فکر میکردم شاید کمتر حواسش به من باشه چند روز پیش گفت: "الحمدالله داری خوب پیش میری" و میخواستم بزنم زیرِ گریه و بگم:"خبر از حالِ من نداری پدرم... نمیدونی چجوری دارم خودم رو عادی نشون میدم!" ولی نگفتم. فقط گفتم:"آره خدارو شکر. فقط یه روزایی خوبم یه روزایی بد" که پدر گفت:"همه همین اند" پدر همیشه تشویقم میکنه، همیشه به همه چی با دیدِ مثبت نگاه میکنه، برای همه چی راهکار داره. ولی من تو این یه مورد اصلاً بهش نرفتم! من کوچکترین مسائل برام بن بسته. (کی گفته مسئله ی من کوچیکه؟) چند باری که طاقت نیاوردم و با پدر دردِدل کردم نتیجه اش خیلی خوب بوده. حالم خیلی بهتر شده ولی نمیدونم پدر چقدر از حرفهای من ناراحت شده. مثلاً یکبار که دلم خیلی پُر بود و اگه با پدر حرف نمیزدم واقعاً دق کرده بودم گفتم:"رسیدم تهِ خط" و دیدم که پدر ناراحت شد و گفت:"این چه حرفیه؟" با اینکه بعدش یه کم حرف زدیم و حالم بهتر شد ولی نمیدونم پدر به خاطرِ حرفهای من چه حالی داشت. خدا خودش میدونه که هیچ وقت تو زندگیم آرزویی نداشتم که پدر و مادرم سهمی توش نداشته باشن. اصلاً زندگیم بدونِ اونها تموم شده است ولی باز هم این همه عذابشون میدم. بارها به خدا گفتم من که هیچوقت کاری نکردم که بهم افتخار کنن ولی حداقل میتونستم براشون خوشحالیهای کوچیک بسازم، کاری که دیگه ازم ساخته نیست. و دیگه این زندگی رو که جز آزار برای پدر و مادرم نیست، نمیخوام.


پی نوشت: نمیدونم چند تا مطلب اینور و اونور با عنوان "گریه" نوشتم، عنوانِ مناسبِ دیگه ای پیدا نمیکنم. خلاقیت هم که صفر! خودم هم خسته شدم که همه ی حرفهام راجع به گریه است ولی هست دیگه. چقدر همه چی رو انکار کنم؟

آفتاب مهتاب

نمیدونم من تغییر کردم یا بقیه. جدیداً افرادی رو که مدتهاست ازشون بی خبر بودم رو دوباره که میبینم انگار یه آدمِ جدید میبینم. انگار تا یه سنی فقط بخشی ار شخصیت آدمها رو میدیدم. یه ابعادی رو نمیدیدم. تا 21-22 سالگی خیلی خیلی کم پیش میومد آدمی به نظر "بد" و "منفی" جلوه کنه. ولی اخیراً... به خصوص اونایی که برام خیلی مهم و با ارزش بودن رو وقتی الآنشون رو میبینم فقط حسرت میخورم که اون آدمی که اون همه برای من بی عیب و نقص و بزرگ بود چقدر معمولی شده. چطور توی این مدت کم تونسته این همه عوض بشه. بعد بلافاصله ذهنم میره این سمت که احتمالاً من این بخش از وجودش رو ندیده بودم. یکی از دلایلی که دوست داشتم بیشتر از 21-22 سالگیم رو هیچ وقت تجربه نمیکردم همینه. روز به روز چشم و گوشم بازتر میشه و زوایایی از دنیا و آدمها رو میبینم که دوست ندارم. قبلاً همه چی برام خیلی ساده بود. هر حرفی رو میشنیدم فکر میکردم واقعا همینه که شنیدم، باور نمیکردم که پشت هر حرف میتونه هزار لایه ی پنهان باشه. آدمها رو نمیشناسم. با همه غریبه ام. جوون مرگ شدن شاید اتفاق خوشآیندی نباشه ولی وقتی سِیرِ زندگی بعضیها رو میبینم که هرچی میگذره چطور تغییر میکنن میبینم شاید جوون از دنیا رفتن خودش یه نعمت خیلی بزرگ باشه. خدایا... ناشکری نمیکنم ها. بابتِ عمری که بهم دادی، فرصتهایی که دادی، بابتِ نعمتِ نفس کشیدن حتی اگه سخت بره و بیاد، بابتِ این دنیا که حتماً خیلی قشنگ و ارزشمنده ولی من با همش غریبه ام. دوست ندارم زمان بگذره و همین طور بیشتر و بیشتر از این دنیا بدونم و بفهمم. میخوام همون سادگی بچگیم رو داشته باشم. نمیخوام بیشتر از این بزرگ بشم و به چم و خمِ این دنیا عادت کنم. میشه؟


- وقتی فکر میکنم که دیگه قراره چیا از این دنیا و آدمهاش یاد بگیرم فقط میترسم. یه ترسِ خیلی عظیم که هیچ وقت تجربه نکرده بودم. از این دنیا میترسم. از خودم هم میترسم.


- عنوان هم...

چرا؟

میخوام فراموش کنم ها، -با اینکه فراموشی دستِ خودِ آدم نیست، یا شاید هم هست.- هی به خودم میگم: تو که اهلِ این حرفها نبودی، ببین اون رو، نه تنها براش اهمیتی نداره چی بهت میگذره که فقط سعی میکنه حرصت بده، تو هم همینطور باش، زندگیت رو بکن، این همه خوبی، خوشی، به هدفهایی که داشتی فکر کن، به آدمی که بودی، گذشته ها گذشته و هزار جور حرفِ دیگه که برای قانع کردنِ خودم میزنم ولی همیشه میرسم به یه سوال: "چرا؟" تقصیرِ من چی بود؟ گناهِ من چی بود؟ و اینجوریه که فراموش نمیشه. و فقط میشه تو سکوت گریه کرد و تکرار کرد که "چرا؟ چرا؟ چرا؟"

my life without me

وقتی به کسی نگاه میکنی شاید پنجاه درصد بفهمی که کیه و میخوای بقیه اش رو هم بفهمی، چیزی که باعث نابودی میشه.

بعضی از ما نمیتونیم اونجور که بقیه ازمون میخوان زندگی کنیم. مهم نیست که چقدر سعی کنی، نمیتونی انجامش بدی. خیلی سخته. اینکه بدونی کسانی رو دوست داری و نمیتونی شادشون کنی. یجوری مثل اینکه دوستشون داری، ولی نمیتونی اونجوری که اونا میخوان دوستشون داشته باشی.

 گفتی ده درصد؟ یا شاید پنج درصد؟ شاید اگه همش رو میفهمیدی دیگه... یا شاید با وجود همۀ اینها... فکر کنم هیچ وقت نخواهیم فهمید.

- نه تنها شعرها، که بعضی دیالوگها هم حرفهای تهِ تهِ دلِ من هستند.

از دست رفتن

امروز یک حدیث از پیامبر(ص) دیدم: "در آخرالزمان، مردم غصه از بین رفتن دینشان را نمی خورند."


- درگوشی به خودم باید بگم که گاهی از دست رفتنِ دین برام بی اهمیت میشه. دیگه قلبم نمیگیره وقتی بعضی اتفاقها رو میبینم.


+ یکی آخرالزمان رو به درستی پایانِ زمان معنی کرده بود: پایانِ زمان انسان ها و انسانیت ها.

دلتنگِ دغدغه هایم

میدونم این حرفایی که میخوام بزنم از من بعیده و احتمالاً برچسبِ "جیره خور بودن" و "تزویر" و "خودم رو خوب نشون دادن و دیگران رو قضاوت کردن" و غیره میخورم ولی آرزو که بر جوانان عیب نیست. اینا رو مینویسم فقط برای اینکه اگه عمری موند و گذرم به این نوشته ها افتاد یادم باشه که یه زمان چه آرزوهایی داشتم.

تو این مدت راجع به شهید حججی خیلیها گفتند و خیلی شنیدیم ولی برای من همسرشون و آرامش ایشون خیلی مهم تر از باقی مسائل بود. برای همین چند تا مصاحبه از ایشون خوندم که از زندگیشون گفتند. مثلاً این لینک خیلی خلاصه چگونگی آشناییشون و شرایط ازدواج و جزئیات جالب و مهمش رو مطرح میکنه و اینکه معیارهای ازدواج براشون چیا بوده. و یا در این لینک سبک زندگی شهید از دوره ی نوجوونی تا قبل از شهادت مطرح میشه، مثلِ اولین هدیه ای که به همسرشون دادند و سایر نکاتی که به نظرم همه ی اینها نشون میده منِ نوعی چقدر همه ی ابعاد زندگیم دوره از این انسانهای بزرگ. از دغدغه های نوجوونیم که من فقط درس خوندم و به آزمون و امتحان فکر کردم تا هنوز که هنوزه که درس خوندن توی فلان دانشگاه و کار کردن روی فلان موضوع برام از نون شب واجب تر شده! نمیتونم بگم همیشه، ولی هر وقت خواستم جدی به زندگی و اهدافم فکر کنم کارهای فرهنگی خیلی برام مهم بودن. نمیدونم با این یأس و ناامیدی این روزهام اصلاً میتونم دوباره به آرزوهای بزرگم فکر کنم یا نه.

تا خدا چی بخواد.

حرف

یه زمان خیلی با خدا حرف میزدم، خیلی. مثلِ یه رفیق. خیلی هم تأثیر داشت. یه مدتیه دیگه حرفم نمیاد! نمیدونم از کِی، شاید از وقتی فهمیدم اگه حتی ظاهری سعی کنی شبیه کسی باشی، کم کم شبیهش میشی و خواستم شبیهِ آدم خوبا باشم ولی شدم ریاکار و مُزَور! الآن دیگه با خدا هم حرفی ندارم.

سدّ

یه مدت فکر کردم اینکه "خوب" نیستم حتما به خاطر عدم "معرفت" کافیه. یعنی درست راه رو نشناختم و هی میرم جاده خاکی. یا شاید "نفس" ام خیلی سرکشه که مدام مسیرم رو گم میکنم. ولی همیشه بعد از کلی فکر و جستجو و به این در و اون در زدن میرسم به اینکه مشکلم جای دیگه است. اتفاقاً اصلا یه دلیل درونی نیست که مانع میشه "خوب" باشم. یه دلیلِ بیرونیِ خیلی خیلی بزرگ هست که نه گفتنیه نه درک شدنیه. همیشه فکر میکنم هزار جور مشکل تو دنیا هست ولی هیچکس این مشکل رو نداره. حداقل با شرایط من نداره. مشکلی که همراهش یه عالمه مشکل و درد و رنج میاره و تمومی هم نداره. خوب شدنی هم نیست. سدِّ اساسیِ راهم همینه. اصلاً سدِّ اساسیِ یه زندگیِ عادی همینه. برای همین همیشه به خدا گله میکنم که "چرا؟". من که همینجوری هیچ هدایتگری ندارم چرا باید یه مانع به این عظمت هم سر راهم باشه؟ جز اینه که قرار نیست "خوب" باشم؟ وگرنه تا حالا اسبابش از راهِ بی گمون فراهم شده بود.


- از همه ی دوستانی که با نظراتشون کلی دیدگاههای متفاوت و مثبت رو به اشتراک میذارن و هم خوشحالم میکنن و هم دیدم رو باز میکنن، خیلی خیلی ممنونم ولی این دو پُستِ اخیر چون خیلی شخصی و حرفِ دلند ترجیح دادم نظرات غیرفعال باشه. تشکر از اینکه مطالب رو میخونید و راهنمایی میکنید.