کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

۲۳ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

بی خیالی

جدیداً به یکی دیگه از کمالات خودم پی بردم! چشمم شوره! اون هم یه حالت خاص که فقط خودم رو چشم میزنم! امروز گفتم برم دانشگاه ببینم چه خبراست. تو راه پیش خودم میگفتم چه هفته ی خوبی بود و جای تعجب داره که چند روزه اصلا گریه نکردم و اینا. خلاصه که به ساعت نرسیده فهمیدم که اگه نمره پروژه ام تا 28 مهر ثبت نشه باید دوباره برش دارم! یعنی یه ترم دیگه! یعنی بالاخره معلوم نیست کی فارغ التحصیل میشم! از اون طرف هم استاد همچنان میگه نمیرسم نمره رو وارد کنم! به قول مادر من که بلندپروازیهام رو گذاشتم کنار، یه نمره ای بده ما بریم! دو ماه که کلاً ایران نبودن الآن هم همچنان میگن وقت ندارم! چیکار داری مهمتر از رسیدگی به کارهای دانشجو؟ جالبتر این که میفرمایند من هفته ای یکبار ایمیل چک میکنم! اون وقت استاد هم هستی شما؟ نمیدونم گفته بودم یا نه که بعد از اینکه چند ماه براشون گزارش کار فرستادم، تازه حدود یک ماه پیش گفتن دیگه با ایمیل جدیدم در ارتباط باش! بعد گفتم گزارش ها رو دوباره به این آدرس بفرستم؟ گفتن: آره! یعنی حتی یه نگاه سرسری هم به کارهای من ننداخته بود! از همون اول که استادم معلوم شد به هرکی میگفتم استادم فلانی شده! بلافاصله میگفتن: بدبخت شدی! من فکر کردم حتما سختگیرند و خوشحال بودم که یه استاد جدی پیدا شده! نگو به خاطر ریلکسی و بی خیالیشون بوده! ظاهرشون هم انقدر آروم و خانم به نظر میاد که نمیدونم چی باید بهشون بگم ولی اینجا که میتونم بگم! :)

هوووووف! ول کنیم این استرس ها رو. دو روزه دنیامون همش شده ناراحتی و نگرانی. من که دیگه تصمیم گرفتم بی خیال و الکی خوش باشم! پروژه هم هرچی شد، شد!

روی دیوار کوچمون با اسپری قرمز پُررنگ نوشتن: "انقدر به پات میشینم * یه روز برام بمیری!" :))) نمیدونم میشه برای دیوارنوشته ها کامنت گذاشت یا نه! میخواستم برم تجربیاتم رو براش بنویسم و بگم نکن این کارو با خودت! خودت رو گول نزن! خودت رو کوچیک نکن! اگه برای کسی ارزش داشته باشی از اولِ اولِ اولش معلومه، دیگه به پاش نشستن نداره! حالا باید برم اسپری بخرم! نمیدونم چه رنگی خوبه! :)))

دیروز بین وبلاگ گردی هام، رسیدم به یه وبلاگ که داستان ها و متن های کوتاه جالبی داشت. از اونجایی که خسته ام از حرفهای قلمبه سلمبۀ علمی و فلسفی و سیاسی و غیره و غیره، لینک چند تا از متن های آروم و عاشقانه اش رو میذارم بخونیم یه کم از زندگی روتینِ پر دغدغه با تلاشهای بی حاصل خلاصی پیدا کنیم. تا جایی که فهمیدم صاحب وبلاگ گفتند اکثر مطالب از خودشون نیست و انگار اجازه ی کپی مطالب رو دادند. دیگه روم نمیشه برم اجازه بگیرم. امیدوارم اگه لینک ها رو دیدند ناراحت نشند که چرا اجازه نگرفتم و راضی باشند.

دو خط موازی

کافه

عشقت را قورت نده

فرض کردن بلدی؟

عاشقی

بعداً نوشت: اکثر داستانک هایی که گذاشتن قشنگه. حیفم اومد فقط یکی دو تا رو بذارم. فرصت کردید همه رو بخونید. :) خودم هنوز همه رو نرسیدم بخونم. :)

سریال ریشه ها (نسل بعدی)

یعنی یک بار نشد ما تلویزیون رو روشن کنیم یه فیلمی، سریالی، حتی برنامه ی تلویزیونی نشون بده که وصف حالِ ما نباشه و باهاش همزادپنداری نکنیم! دیشب نیمه های فیلمی که شبکه3 نشون میداد رسیدم و چند دقیقه اش رو دیدم، بعد دیدم وقت تلف کردنه و خاموشش کردم، با اینکه جای همزادپنداری هم داشت! امشب هم زدم شبکه نمایش و درست جایی که یکی از شخصیت های سریال در حال گریه بود رسیدم! دلیل گریه اش هم بماند که اگه رفتید این قسمت رو دیدید متوجه خواهید شد که کل داستان هم گویا حول و حوش همین دلیل هست. خلاصه که سریال خوبیه. قسمت اولش هم بود. اگه حوصله ی دیدن سریالهای قدیمی راجع به زندگی سیاههای امریکا در زمان جنگ جهانی اول و دوم رو دارید که به نظرم مرور خوبی به تاریخ امریکا هم هست از دستش ندید. حداقل دیدن بخشهاییش میتونه زنگ تفریح خوبی باشه. هرچند ویژگی های خاص فیلمهای قدیمی مثل: نحوه حرکت دوربین، زاویه دوربین و به طور کلی کارگردانی و حتی ریتم گاهی کند داستان ممکنه صبوری لازم داشته باشه. :) البته ممکنه. چون من به فیلمهای هیچکاک هم سر همین مسائل انتقاد میکردم، گفتم اشاره کنم! :))))) البته اگه تا حدودی با تمِ سریالهای خانوادگی مأنوس باشید باید براتون خیلی هم جذاب باشه. برای تبلیغ بیشتر هم باید بگم که اقتباس از کتابی به همین نام (ریشه ها - نسل بعدی) هست که روایت مستند - داستانی داره. همه ی اینها به کنار، وقتی این لینک رو دیدم صدبرابر مشتاق تر شدم برای دیدن سریال و حتی خوندن کتاب.

جمعه

اول: خُب امروز جمعه بود! ولی من از قبل برنامه ای براش نداشتم. ولی اتفاقایی پیش میاد که ثابت کنه جمعه ها یعنی دلتنگی... مثلاً امروز فهمیدم علاوه بر صفتِ نیکوی فضولی(!)، حسود هم هستم! نبودم ها! چون خاطراتی دارم از دوستانی که مثلاً تعجب میکردن از اینکه حتی توی رقابت میگفتم چی از من کم میشه که بقیه هم موفق باشند؟ ولی اینا خاطراته! الآن واقعاً آدمِ حسودی شدم!


دوم: چک کردن آمار و گزارش های وبلاگ هم برام استرس زا شده. یه عالمه آی پی و سیستم عامل مختلف میبینم که جز چند تا از دوستان که میشناسم باقیش ناشناسن. پیروی پُست قبلی باید باز هم اشاره کنم که حالا اثری، کامنتی، نشونی از خودتون نمیذارید اشکال نداره ولی خیلی نامردیه که حرفهای یه نفر رو بخونیم ولی بهش اجازه ندیم حرفهای ما رو بخونه و اینا!


سوم: دیروز فهمیدم تمامِ عمرم واژه ی "خُب" رو "خوب" مینوشتم و انتظار داشتم درست هم خونده بشه! جالب اینکه هیچکس هم تا حالا تذکر نداده بود تا درستش کنم! :)


چهارم: دو ساعت پیش به بهانه ی خرید هله هوله رفتم بیرون تا بلکه یه هوایی بخورم و این بی تابی جمعه ها کم تر بشه. بوی نم میومد، فکر کردم بارون اومده خوشحال شدم. بعد که رسیدم دم در کوچه فهمیدم کارگر اومده بوده و پارکینگ و حیاط رو شسته و بوی نم به این خاطر بوده! هیچی دیگه! حالم بیشتر از قبل گرفته شد! خیابون ها هم که خلوت و دلگیر... فقط چند تا دونه ماشین در حال عبور دیدم! یکیشون هم توی کوچه ی دو متری با چنان سرعتی از کنارم رد شد که نگو... من هم که اعصاب نداشتم شانس آورد زود رد شد وگرنه باهاش برخورد شدیدی میکردم! در نتیجه تمام این ماجراها یک ربع هم بیرون نبودم و برگشتم! اصلاً به من نیومده پام رو از خونه بذارم بیرون! همین بیام اینجا درددل کنم بهتره انگار! والا!


پنجم: مورد اول و دوم به شدت به هم مرتبط اند!

آنچه بر خود نمی پسندی...

بعد از بیشتر از یکسال هنوز به وبلاگ دو تا از دوستای قدیمی سر میزنم و براشون نظر میذارم. از بس که با مرام بودند و توی سخت ترین لحظه ها تا جایی که میتونستن تنهام نذاشتن. با وجود اینکه هیچ وقت همدیگر رو ندیدیم و فقط 3-4 ماه در حد خوندن چند تا پست من رو میشناختند ولی چنان محبتی ازشون دیدم که هیچ وقت فراموششون نمیکنم. ممکنه گاهی تو شلوغی ها و روزمرگی ها چند هفته ای یادم بره بهشون سر بزنم ولی همیشه تو ذهنم هست که سراغی ازشون بگیرم. فقط یه چیزی ناراحتم میکنه که وقتی میپرسن دیگه وبلاگ نداری میگم یه چیزایی برای دل خودم مینویسم ولی میخوام یه وبلاگ به درد بخور بزنم اون وقت خبرتون میکنم. حالا دلیلی هم نداره که آدرس اینجا رو بهشون ندم ولی نمیدونم شاید نمیخوام حرفهایی که همش ناامیدی و غصه است رو بخونن. اونا روزایی رو از من یادشونه که خوب و خوشحال بودم. هنوز هم سعی میکنم با کامنت هام بهشون انرژی مثبت بدم. یکیشون سال دیگه کنکور داره و میدونم که از پارسال داره براش زحمت میکشه. نمیخوام ناراحتشون کنم. موندم چی کار کنم. 

نمیدونم چرا اینا رو نوشتم. چند روز پیش یه وبلاگی رو میخوندم راجع به اینکه یه عده یهو وبلاگشون رو حذف میکنن یا دیگه نمینویسن نوشته بود. نوشته بود باز خدا خیر بده اونی رو که خبر میده به خاطر کنکور یه مدت نیستم. یا هردلیل دیگه. ولی خبر میده. نمیدونم حالا من اگه بخوام اینجا رو حذف کنم باید چی بنویسم. نمیدونم اصلا چرا باید ننویسم. یا چرا باید بنویسم؟!! 

اینکه میرم وبلاگ دوستهام رو میخونم ولی باخبرشون نمیکنم که اینجا مینویسم حس خوبی نیست. هرچند یه مسئله ی شخصیه، ولی همون طور که من دوست دارم کسی که وبلاگ من رو میخونه بدونم کیه و خودش چه تفکری داره و چیا مینویسه؛ حتما دیگران هم همین حس رو دارند. حالا الحمد لله رب العالمین، من اهل شبکه های اجتماعی نیستم. یکی دو مورد بود که هرطور بود ترکشون کردم. حداقل دیگه فعالیتی ندارم و فقط سر میزنم. 

نمیدونم چرا این حرفهای بی سر و ته رو مینویسم. نمیدونم چی میخواستم بگم اصلاً... :(

این حسین کیست؟

«درسته خودش باید بخواد ولی تو هم تلاشت رو بکن. کُت تنت رو بفروش برو کربلا. از فردا همه فکر و ذکرت باشه رفتن... هرجور شده خودت رو برسون کربلا... دیدی اونایی که نمیتونن راه برند، سینه خیز میرند؟ قرارمون هر سال همینه. عاشورا: تهران، اربعین: کربلا.»


*هیئت شهدای گمنام

 پنجشنبه 20 مهر 1396


+ یعنی من به پای مسیحی هایی که برات عزاداری میکنند میرسم؟ 

+ یعنی من قدر اون خلافکاری که برای محرم احترام قائله پیشت آبرو ندارم؟

فیلسوف

امشب قسمتی از صحبتهای دکتر حسن بلخاری رو گوش میدادم. مجری ازشون پرسید: "یکی ار فلاسفه ی معاصر مطرح کردند که یعنی چی: کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا؟ عاشورا یه اتفاقی بوده یه جایی از تاریخ و تموم شده رفته. بقیه هم دارند زندگیشون رو میکنند" دکتر بلخاری اینطور پاسخشون رو شروع کردند: "میدونید ایشون با وجود اینکه فیلسوف هم هستند، چرا این نگاه رو داشتند؟ چون یه جایی انسان باید انتخاب کنه..."


+ یه همچنین نظریاتی(!) رو چند ماه قبل شنیده بودم و حدس میزنم فیلسوف معروف کی باشند ولی اسم نبریم بهتره. بالاخره مریدانی دارند و به قدر کفایت هم پاسخشون داده شده. عده ای هستند که تا چند تا کتاب فلسفی میخونند و حتی سر چند تا کلاس مینشینند و مدرک هم میگیرند و دکتر هم میشوند، فکر میکنند اگه نظر متفاوتی از عُرف و مذهب و سنت ارائه ندهند بهشون فیلسوف نخواهند گفت و شاید تحویلشون هم نگیرند! یکی بهشون بگه شما اگه روی عرف و مذهب، انقلت نیاری هم بهت توجه میشه! نظرات امام خمینی(ره) راجع به شیوه مطالعۀ فلسفه رو حتما بخونید. فلسفه خوندن کار هرکسی نیست و با خوندن هر کتابی که به دستمون رسید هم نمیشه فیلسوف شد، مراحل داره. در غیر رعایت اصولش، جز گمراهی حاصلی نداره. نمونه از این گمراهان هم زیاده. موقع شنیدن هر حرف باید بسیار بسیار دقت و تأمل کرد.

جواهر

در این دنیا اگر همه چیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یک چیز را نباید از یاد برد. تو برای کاری به دنیا آمدی که اگر آن را انجام نرسانی، هیچ کاری نکرده‌ای. از آدمی کاری برمی‌آید که آن کار نه از آسمان برمی‌آید و نه از زمین و نه از کوه‌ها، اما تو می‌گویی کارهای زیادی از من برمی‌آید، این حرف تو به این می‌ماند که شمشیر گرانبهای شاهانه‌ای را ساطور گوشت کنی و بگویی آن شمشیر را بیکار نگذاشته‌ام، یا اینکه در دیگی زرین شلغم بار کنی یا کارد جواهرنشانی را به دیوار فرو ببری و کدوی شکسته‌ای را به آن آویزان کنی. این کار از میخی چوبین نیز برمی‌آید. خود را اینقدر ارزان مفروش که بسیار گرانبهایی! بهانه می‌آوری که من با انجام دادن کارهای سودمند روزگار می‌گذرانم. دانش می‌آموزم، فلسفه و فقه و منطق و ستاره‌شناسی و پزشکی می‌خوانم، اما این‌ها همه برای تو است و تو برای آن‌ها نیستی. اگر خوب فکر کنی درمی‌یابی که اصل تویی و همه این‌ها فرع است. تو نمی‌دانی که چه شگفتی‌ها و چه جهان‌های بیکرانی در تو موج می‌زند. آخر این تن اسبِ توست و این عالم آخور اوست؛ غذای اسب، غذای سوار نباشد.


+ فیه ما فیه، مولانا / از کانال کانون فلسفه و دین دانشگاه امیرکبیر

- مولانا هم همون حرفهای چند هفته ی پیش من رو زده، ولی با ادبیات بهتر! :) خوب کار کردن یا کارِ خوب کردن مهم نیست! باید بهترین کار رو انجام بدی.

جهان، تاریکی محض است

گاهی که خسته ای از دنیا و سختی هاش، کم آوردی از بس دویدی و نرسیدی، از آینده میترسی و فکر میکنی رسیدی تهِ خط؛ فقط یه نفر رو میخوای که بتونی کنارش آروم بشینی و همه ی حرفهاتو بزنی و فقط گوش کنه. حتی غر هم که زدی گوش کنه. گریه هم کردی هیچی نگه. بعد که دید دیگه حرفی نداری، فقط بگه: "نترس. ببین همه چی آرومه..." همین. همین قدر ساده و کلیشه ای! گاهی از تمامِ دنیا همین رو میخوای. فقط همین. 


جهان، تاریکی محض است؛ میترسم. کنارم باش.


دانلود

!edited

الآن فهمیدم "بیان" علاوه بر امکانات مفصلی که داره، اجازه میده نظرات ارسالی برای دیگران رو هم ویرایش کنیم. چه خفن! ولی اصلاً اینجور امکانات رو دوست ندارم. حتی وقتی ادیت تلگرام هم اضافه شد با وجود کاربردهای مثبتی که میتونه داشته باشه حس خوبی نداشتم و هنوز هم 99 درصد موارد فقط برای ویرایش املایی و انشایی ازش استفاده میکنم. حتی همین هم نبود اتفاقی نمی افتاد. اینکه بشه هرچی گفتی رو تبدیل کنی به هیچی، یه حس عدم اطمینان میاره. اون وقت عادت میکنیم و فکر میکنیم تو دنیای واقعی هم هر حرفی زدیم و هر رفتاری داشتیم قابل ویرایشه! اون وقت یادمون میره که اثر حرف ها، همیشه با حذف کردن و ویرایش کردن و شکلک کم و زیاد کردن، از بین نمیرن. شاید اصلاً ندونیم دلی که شکست، ادیت بشو نیست. البته که در فضای مجازی نباید هم دنبال اطمینان بود. در همین رابطه امروز یه مقاله و یک کتاب پیدا کردم راجع به گفتگوی چهره به چهره که چقدر کمرنگ شده توی این عصر سرعت و تکنولوژی. اسم کتاب: Reclaiming Conversation: The Power of Talk in a Digital Age. حالا اینکه حتما باید به نوع نگاه و تفکر نویسنده توجه بشه جای خود داره ولی اسم کتاب و خلاصه اش به نظر جالب میومد. مثلاً جایی گفته بود که وجود گوشی همراه حتی با فاصله ی چند متری از محلی که دو نفر دارند رو در رو صحبت میکنند میتونه باعث بشه موضوع گفتگو تغییر جهت پیدا کنه. و اصلاً این روزها گفتگوی رو در رو کم یاب شده.

من که اونقدر کتابِ نخونده دارم که نمیدونم کی برسم به این کتاب، اون هم زبان اصلی! :) خدا عمری بده ما زودتر برگردیم به دوران کتابخون بودنمون که گاهی میشد هفته ای 2-3 تا کتاب میخوندیم! الآن یک کتاب تا چند هفته نیمه کاره میمونه. :( نظرتون چیه به فضای مجازی لعنت بفرستیم؟! :)


پی نوشت: همین دو پست قبلی که گفتم از شادیهام بگم، باعث شد خودم رو چشم بزنم! همین یک ساعت پیش یه خبر نسبتاً بدی رو شنیدم که امیدوارم آخرش ختم به خیر بشه. دعا بفرمایید لطفاً خیلی زیاد. الهی هیچکس بد نبینه.

توضیح!

پست قبلی شاید خیلی حرفهای الکی و معمولی داشت ولی دیدم شرط انصاف نیست که وقتی حالم خوبه چیزی ننویسم و فقط با غم و غصه هام دیگران رو ناراحت کنم. فقط امیدوارم این حالِ خوب از الگوی همیشگی نمودارهای نوسانی تبعیت نکنه و دوام داشته باشه. ان شاء الله. 


+ ان شاء الله حالِ همه، همیشه خوب باشه.