کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

حرفهای تکراری

بازم حرفهای تکراری! اینکه تغییر کنیم میتونه خوب باشه یا بد. ولی وقتی یکباره، بدون خواست خودمون، و ظاهراً با شیب منفی تغییر میکنیم و حتی بعد از ماهها یا شاید سالها همچنان خودمون رو گره زدیم به خواسته ها و علایق گذشته مون، ماجرا دردناک میشه. چرا میگم "ظاهراً شیب منفی"؟ چون با اصول معمول دنیا، اینکه از آرزوها و ارزشهای روتین زندگی خسته شده باشی و هیچ هدف و تلاشی برات ارزشمند نباشه، نه تنها نشونه ی خوبی نیستند، بلکه فقط از رکود و افسردگی و درجا زدن خبر میدند. ولی اگه ته قلبت مطمئن باشی که یکی هست که هیچ کارش بی حکمت نیست، که هیچ بدی رو برای بنده هاش نمیخواد، که خوب میدونه دست هرکسی رو چطور بگیره و کجا برسونه؛ اون وقت به خودت میگی شاید آخر قصه ی من هم قشنگ بود. 


همه ی این حرفها قبول، ولی با این استدلالها، افکار منفی و بی حوصلگی و بی انگیزگی درست بشو نیستند. هر راهی که به ذهنتون برسه رو در چند ماه گذشته رفتم. همش بی تأثیر بوده. با دعا کردن و از خدا کمک خواستن هم از شما چه پنهون به نتیجه نرسیدم. میدونم که باید صبور بود و همچنان دل رو سپرد به خدا و ناامید نشد و... همه ی اینا رو قبول دارم. هنوز هم ایمان دارم که خدا میدونه کِی و کجا و چجوری، برام چی کار کنه. ولی داستان سرِ همون دلبستگی و وابستگی ها و دونه دونه آجُرهاییه که تمام عمر روی هم چیده بودم و تازه میخواستم بنیان زندگیم رو روشون سوار کنم، که یکباره همش فرو ریخت. "چرا فرو ریخت" رو هم بارها و بارها با خودم مرور کردم: مجموعه ای از اتفاقات بودند که باعث شدند دیگه هیچکدوم از باورها و ارزشهای قبلیم برام مهم نباشند. حالا یکی از این اتفاقات در حد انفجار مؤثر بوده یکی در حد یه جرقه! ولی همشون فقط یه اتفاق بودن، نه بیشتر. مثل کاتالیزور. یعنی انگار که من به طور بالقوه مستعد این سرگشتگی ها بودم و این عوامل  فقط باعث شدند که زودتر به این حال دچار بشم. 


نمونه ی خیلی ساده و پیش پا افتاده از ارزشهای زندگیم، همین درس و دانشگاه بوده که اینجا هم بارها راجع بهشون گفتم. اگه بگم تنها کار مفید و ارزشمند تو زندگیم همین درس بوده دروغ نگفتم. ولی الآن برام بی ارزشه. اونقدر که همین امسال میتونستم دانشجوی ارشد باشم ولی شاید از روی لجبازی یا شاید زیاده خواهی و بلندپروازی همچنان ول معطلم. هر قدر هم که همه تشویق کنند که بابا تو که درست همیشه خوب بوده و اِل بودی و بِل بودی، باز هم خودم برای خودم دلیلی ندارم که برای سال بعد بخونم چون اساساً دیگه درس خوندن برام کار ارزشمندی نیست، دلایلم هم مفصله و اینجا جای گفتنشون نیست. جدای از اینکه دلیل و انگیزه ای برای درس خوندن (و البته هییییییییچ کار دیگه) ندارم به وضوح حس میکنم که چقدر تو همه چی ضعیف شدم. یه مسئله ساده اونقدر برام سخت شده که خودم هم باورم نمیشه چطور این درسها رو پاس کردم! پاس که بماند، درسی رو که 20 گرفتم الآن حتی نمیتونم مبانیش رو درک کنم. مثلا یادم میاد چقددددددددر مبحث درخت ها رو دوست داشتم و با یه دور سطحی خوندن چقدر به تسلط رسیده بودم ولی الآن حتی برای یه مسئله ساده مثل پیدا کردن عمق درخت و تعداد نودهاش باید چندین و چند دقیقه به جواب مسئله خیره بشم، آخر هم نمیفهمم که چی! تازه این جزو مسائلیه که تا دو سال پیش چشمی حل میکردم و اکثر تستهاش رو هم میزدم، باقی که بماند! عجیب موجودی شدم، عجیب!


حالا اینکه فقط درس بود که چون دیگه برام ارزش قبل رو نداره مهم هم نیست که میفهمم یا نه! ولی مسائل دیگه چی میشن؟ نه میتونم ازشون دل بکنم و بپذیرم که اون "منِ گذشته" مُرده و باید همین "منِ جدید" رو هرچقدر هم که خنگ و بی خاصیت شده باشه، قبول کنم؛ نه میتونم زمان رو به عقب برگردونم و بشم همونی که بودم.


بُحران یعنی این!

  • رهگذر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">