کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

سدّ

یه مدت فکر کردم اینکه "خوب" نیستم حتما به خاطر عدم "معرفت" کافیه. یعنی درست راه رو نشناختم و هی میرم جاده خاکی. یا شاید "نفس" ام خیلی سرکشه که مدام مسیرم رو گم میکنم. ولی همیشه بعد از کلی فکر و جستجو و به این در و اون در زدن میرسم به اینکه مشکلم جای دیگه است. اتفاقاً اصلا یه دلیل درونی نیست که مانع میشه "خوب" باشم. یه دلیلِ بیرونیِ خیلی خیلی بزرگ هست که نه گفتنیه نه درک شدنیه. همیشه فکر میکنم هزار جور مشکل تو دنیا هست ولی هیچکس این مشکل رو نداره. حداقل با شرایط من نداره. مشکلی که همراهش یه عالمه مشکل و درد و رنج میاره و تمومی هم نداره. خوب شدنی هم نیست. سدِّ اساسیِ راهم همینه. اصلاً سدِّ اساسیِ یه زندگیِ عادی همینه. برای همین همیشه به خدا گله میکنم که "چرا؟". من که همینجوری هیچ هدایتگری ندارم چرا باید یه مانع به این عظمت هم سر راهم باشه؟ جز اینه که قرار نیست "خوب" باشم؟ وگرنه تا حالا اسبابش از راهِ بی گمون فراهم شده بود.


- از همه ی دوستانی که با نظراتشون کلی دیدگاههای متفاوت و مثبت رو به اشتراک میذارن و هم خوشحالم میکنن و هم دیدم رو باز میکنن، خیلی خیلی ممنونم ولی این دو پُستِ اخیر چون خیلی شخصی و حرفِ دلند ترجیح دادم نظرات غیرفعال باشه. تشکر از اینکه مطالب رو میخونید و راهنمایی میکنید.

  • رهگذر