کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

منِ امروز، منِ دیروز

چند روز پیش دیدم به جای نمره پروژه توی کارنامه ام زدند :"حذف" گفتم حتما باید برم حضوری پیگیری کنم. دیروز و پریروز نرسیدم ولی امروز بالاخره حاضر شدم که برم. به مادر گفتم دارم میرم دانشگاه. گفت برای چی؟ گفتم پروژه ام رو حذف کردن. گفت من همش از دست تو و این درس و دانشگاهت استرس میگیرم! :( گفتم برای همینه ده تا یکیش رو برات میگم. خندید و گفت آره من جنبه ندارم! همین که خندید برام یه دنیاست. میدونم خیلی زود به خاطر کوچکترین مسائل ناراحت میشه. به خصوص اگه به من مربوط بشه. یعنی قبلا نمیدونستم و دقت نمیکردم. چند ساله که فهمیدم واقعا براش خیلیییییییی مهمه که به من چی میگذره. از جزئی ترین و کوچکترین اتفاقها هم استرس میگیره. برای همین سعی میکنم کمتر همه چی رو با جزئیات براش تعریف کنم. مثلا هفته پیش یه موتوری محکم خورد به کیفم و چون شب بود و سرعت هم داشت فکر کردم میخواست کیفم رو بدزده ولی نمیدونم چرا نشد یا نتونست یا شاید هم واقعا منظوری نداشته. خودم هم نفهمیدم چی شد! :) ولی برای مادر هیچی نگفتم در صورتی که اگر 3-4 سال قبل بود همه رو با کلی آب و تاب و هیجان براش تعریف میکردم بی خبر از اینکه چه استرسی میگیره. خلاصه رفتم دانشگاه و بعد از کلی ار این اتاق به اون اتاق فرستاده شدن و توی صفِ (!) ورودی های جدید منتظر ملاقات مسئولین موندن و غیره و غیره فهمیدم که اصلا مهم نبوده و بعدا نمره وارد میشه. فقط چون از زمان رسمی اعلام نمره (که 7 شهریور بوده) گذشته، نوشتن حذف. خلاصه که من، دختر به این خوبی، مسئولیت پذیری، منظمی :))))) که تا یه کلمه به اطلاعات سایت دانشگاه اضافه میشه یا ازش کم میشه میدوم این همه راه رو تا دانشگاه میرم و نصف روزم رو هدر میدم تا ببینم چی به چیه، باید این همه معطل فارغ التحصیلی بمونم؟ :( حالا بماند که پروژه ام هنووووووز تموم نشده! :) خوشحال هم هستم! هرچی شد میدم بره دیگه حوصله اش رو ندارم. اصلاً کلاً دیگه حوصله ی درس رو ندارم. دیروز برای بار نمیدونم چندم کتابهای غیر درسی رو گذاشتم طبقه بالای کمد که مثلا چشمم بهشون نیوفته و کتابهای کنکوری رو آوردم گذاشتم جلوی چشمم که شااااااید بشینم درس بخونم. ولی وقتی دلیل و انگیزه ای که قانعم کنه که باید ارشد بخونم نیست، هرچقدر هم برنامه بریزم و کتاب بخرم و حتی کتاب رو باز کنم و یک ساعت هم روی یک صفحه بمونم و مثلاً بخونم، در واقع هیچ تاثیری نداشته و نداره.

امروز بعد از مدت ها مسیرم به اتوبانهای شهر افتاد. تقریبا همیشه توی این مسیرها به خصوص وقتی تنها باشم و توی تاکسی، غرقِ فکر و خیال میشم. امروز هم همین طور، تمام مسیر رو به حرفهای دیشبِ آقای پناهیان و موضوعات مرتبط با صحبتهای ایشون که ذهنم رو درگیر کرده فکر میکردم، ایشون میگفتن: "...همه به نوجوون 16ساله میگن عقلت نمیرسه در حالیکه توی این سنه که عقلش میرسه، بزرگ شد دیگه عقلی براش نمیمونه. دیگه میره توی زندگی دنیا. دیگه براش سوال نیست چرا به وجود اومدیم؟..." * البته ایشون خیلی کامل و با مصادیق مختلف صحبت کردند که اگه خواستید صحبتهای این دهه ی ایشون رو حتما گوش بدید. من به این فکر میکردم که توی 16 سالگی همچنین سوالهایی نداشتم. شاید داشتم ولی بین آرزوهای ابتدایی و دنیویم گم شدن. من توی 25 سالگی و همین حوالی این سوالها برام مطرح شد و هنوز هم جوابی که براشون پیدا نکردم هیچ، سردرگم تر هم شدم. البته به نظر خودم مهمترین دلیلش اینه که هنوز از خیلی مسائل دل نکندم و با تمام وجود نرفتم سراغ پیدا کردن جواب وگرنه حتما حداقلش به یه مسیر مشخص میرسیدم. من لابه لای درس و  دانشگاه و پروژه و کتابهایی که هیییییچ ربطی به سوالهام ندارن گهگداری میرسم به ابهامات اساسی و تصمیم میگیرم مطالعه جدی داشته باشم و بیشتر پرس و جو کنم ولی بازهم بین روزمرگی ها و آرزوهای دنیویم گم میشن این حرفها.

این کوچه هایی که عکس و تاریخ تولد و شهادتِ شهدا رو زدن، تلنگرِ خیلی بزرگی اند. اینکه فکر کنی توی این شهری که هستی، هر قدمی که برمیداری، یه نفر به خاطرش جونش رو داده. با عشق هم داده(بماند که میتونم افرادی رو مثال بزنم که میگن: اینا بچه بودن برای تفنگ بازی رفتن! و قص علی هذا...) همیشه ضعف و کاستی بوده ولی این جوونها یه لحظه هم نگفتن این مملکت ارزش نداره من برم براش بجنگم. این حرفها بماند. نمیخوام دوباره حرفهایی رو بزنم که به من نمیاد. فقط خواستم بگم من همیشه اول، سن این شهدا رو از روی تاریخ تولد و شهادتشون حساب میکنم و اکثر مواقع، هم سنِّ الآنِ من و حتی جوون تر بودن. حتی فرمانده های دفاع مقدس رو زندگیشون رو بخونید خیلیهاشون دهه سوم زندگیشون شهید شدند، یعنی باز هم، هم سن و سالِ من، ولی فرمانده. همیشه فکر میکنم چطوری میشه؟ چرا من تا دو سه سال پیش جز یه زندگی روتین به چیزی فکر نمیکردم و نهایت آرزوم این بود که کارهای علمی و آکادمیک کنم و مرزهای علم رو جابه جا کنم و نهایتش اینکه پدر و مادرم هم ازم راضی باشند. همین. بعد فکر میکنم حالا الآن که خیرِ سرم یه سری مسائل برام مهم شده چیکار میکنم؟ باز هم که همونه. حتی خیلی ضعیفتر هم شدم. همه جوره ضعیف شدم. دیگه با انگیزه و اشتیاق دنبال همون مسائل دنیوی هم نیستم. البته باز هم خودم دلیلش رو میدونم. دلیلش اینه که یه افکار و اهداف و تصمیماتی برام بالقوه وجود دارند ولی همت اینکه بالفعلشون کنم رو ندارم. انگار دنبال اینم که همه چی کن فیکون بشه بعد من از صفر شروع کنم به خودسازی و بعد هم دنیاسازی و خیلی هم آرمانی بخوام نگاه کنم برم دنبالِ دیگرسازی. ولی خوب نمیشه که. نمیشه که عالمی دیگر ساخت و از نو آدمی. اصلا عمر کوتاه آدم اجازه نمیده که همش منتظر باشی که یه اتفاقی، یه آدمی، یه معجزه ای بیاد تا بتونیم انگیزه بگیریم و شروع کنیم و امید داشته باشیم که بین تمامِ بی مروتی های دنیا، فعالیت های ما نتیجه بده. باید از همین امروز شروع کرد. باید بالقوه ها رو به فعل درآورد.

همه ی اینارو میدونم ها ولی همچنان فکر میکنم من شرایطش رو ندارم. یعنی فعلا ندارم. یه کم مهلت میخوام. اگه خدا خواست و شد که شده، اگر نه هم یعنی من همینم که هستم دیگه. :)

چقدر حرف زدم! یه زمان نوشتن خیلی آرومم میکرد ولی جدیداً نه. فکر کنم این هم از اثرات منفی فضای مجازی باشه. نوشتن روی کاغذ بهتر به نظر میرسه. در هر صورت این روزها آرزومه چند روز رو با آرامش ذهنی سپری کنم. ولی نمیشه انگار. یه بی نظمی و آشفتگی ای مدتیه وجودم رو گرفته، نمیدونم باهاش چیکار کنم.

این عنوانهایی هم که انتخاب میکنم بیشتر به دردِ تیتر مصاحبه های نشریاتِ زرد یا حتی عنوانِ کتاب قصه میخوره! ولی اونقدر حرفهام پراکنده است که دیگه عنوانِ "پراکنده از چند روز" و "پراکنده از این روزها" و عناوین مشابه هم جواب نمیده! :) به بزرگیِ خودتون ببخشید که عناوین، خیلی ربطی به حرفهام ندارن. :)

* نقل به مضمونِ بخشی از سخنرانی حاج آقای پناهیان، شبِ چهارم محرم 1396


خدایا من به "مُحرم" امید دارم. ناامیدم که نمیکنی؟
  • رهگذر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">