کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

میلِ من، میلِ تو میشود؟

عاشق شده بود.

خیلی عوض شده بود.

هم ظاهرش هم خُلق و خوَیش.

لباس هایش هیچ شباهتی به گذشته نداشت .

اگر دیروزِ او را دیده بودی

و با امروزش قیاس میکردی

به گمانت می آمد که این عاشقِ امروز

آن جوانِ دیروز نیست.

مهربان شده بود.

اصلاً خبری از زبریِ روحش نبود.

حتی از آهنگ صدایش مهربانی می بارید.

اخلاقش نرم و لطیف شده بود

مثل گلبرگ های لاله، گل سرخ، یاس.

نمی دانم چه بگویم!

هر چه بود، دوست داشتی کنارش بنشینی

امّا هیچ یک از اینها چشم مرا نگرفت.

با خودم می گفتم: از کجا معلوم؟

شاید اینها تغییر نباشد.

نمایش یعنی همین:

«مهربان نباشی و خودت را مهربان نشان دهی»

تغییر ظاهر و نگه داشتن باطن که کاری ندارد.

کمی نفاق، کافی است

تا ظاهر و باطن را دو تا کنی

امّا یک تغییر، زبانم را بست.

هر چه کردم که با بدگمانی

این تغییر را با بازی و نمایش یکی کنم

نشد که نشد.

او ذائقه اش تغییر کرده بود:

رنگ منفورش، رنگ محبوبش شده بود.

غذایی که تا دیروز حتی بویش تهوع آور بود برایش

امروز از فکرش به اشتها می آمد.

او دیگر از خود مِیلی نداشت .

دست خودش نبود.

هر چه را معشوقش دوست داشت، دوست میداشت

حتّی اگر پیش از این از نامش متنفر بود.

از هر چه معشوق تنفر داشت، متنفر بود

حتی ا گر پیش از آن، با نامش عشق بازی میکرد.

هر چه دل معشوق می کشید، دلش را میبرد

حتی اگر پیش از آن، دلش را میزد.

هر چه دل معشوق را آزار میداد، او را می کشت

حتی اگر پیش از آن، نفسش بندِ آن بود.

هر چه را معشوق می طلبید، به دنبالش میدوید

حتی اگر پیش از آن، از آن فرار میکرد.

گِرد هر چه معشوق نهی می کرد، نمیگشت

حتی اگر پیش از آن، به دورش طواف میکرد.

هیچ یک از اینها دست خودش نبود.

او عاشق شده بود و ریسمان مِیلش

به دست معشوق افتاده بود.

او فرسنگ ها با معشوقش فاصله داشت

امّا معشوق که مریض می شد

او هم ناز بیماری را می کشید تا به جانش بیفتد

غم به دل معشوق که می نشست

در دلش خیمۀ ماتم به پا می شد.

لب معشوق به خنده که می نشست

به لبخند، اجازۀ نشستن روی لبش را می داد.

او عاشق شده بود

و من هنوز در بند این تغییر سحرآمیزم:

«مِیلش دیگر دست خودش نبود .»

هیچ نشانۀ صدقی برای عشق

بالاتر از این نیست:

«مِیلت دست خودت نباشد .»

هر کسی میل خود را از دست داد

و با میل معشوق زندگی کرد

قسم جلاله باید خورد که او عاشق است.

این همان راز پیمودن راه صد ساله

در یک شب است: عاشق شدن.

حالا که فکر می کنم، می بینم ا گر عاشقت شوم

محبّتِ معصیت در وجودم

یک شبه بدل می شود به نفرت.

آقا! تو چه چیزی را دوست داری؟

یعنی من اگر عاشقت شوم

همۀ چیزهایی را که تو دوست داری

دوست خواهم داشت؟

و از هر چه تو تنفر داری

متنفر خواهم شد؟

غصه هایت، غصه هایم.

دغدغه هایت، دغدغه هایم.

مایۀ شادی ات، سرمایۀ شادی ام.

خواهد شد؟

من ا گر عاشقت شوم

به این بوگرفته های متعفن

که زندگی ام را لجن زاری در کنار زباله ها کرده

بی میل می شوم؟

حتی خیال عاشق شدنی این چنین، شیرین است

وای! چه می شود اگر مِیل من همان مِیل تو باشد

و من دیگر از خودم مِیلی نداشته باشم!

من باید امروز کوچه به کوچه

آوارۀ کوی تو می بودم

اما این مِیل های خاک زده

مرا دربدرِ بن بست های دنیا کرده

بگذار چند بار پیش خودم تکرار کنم:

مِیل من، مِیل تو باشد

مِیل من، مِیل تو باشد

مِیل من، مِیل تو باشد

میشود؟

میآید آن روز؟

به قوارۀ من میخورد؟

خیال نیست؟

می شود به آن فکر کرد؟

نکند آرزوی بچه گانه ای باشد؟

با این آرزو کسی به من نمیخندد؟

نکند این حس برای از ما بهتران باشد؟

کمکم می کنی؟

دستم را میگیری؟

به من رحم می کنی؟

چه کار باید بکنم که نصیبم کنی؟

سرمایه اش چیست؟

اطاعتت کنم کافی است؟

آن وقت عاشقم می کنی؟

میل مرا میل خودت می کنی؟

باشد؛ از کی شروع کنم؟

از همین فردا

نه؛ از همین امروز

یا نه؛ از همین حالا.

چشم من تنها به لب تو دوخته شده

فرمان بده تا فرمان ببرم.

وقتی به این فکر می کنم

که میلم میل تو شده باشد

سراپا انگیزه میشوم.

فقط صبرم اندک است

می خواهم زود عاشق شوم.

اگر دوست داری

بار اطاعتت را سنگین کن

اما بال عشقت را زودتر نصیبم کن.

یک چیز بگویم نمیگویی چقدر خوش خیالی؟

همین حالا که فکر اطاعتت به سرم زده

حس می کنم رَشحاتی از عشقت

قلبم را خیس و خنک کرده.

خوش خیالم؟

نه؛ من خوش گمانم

نمی شود کسی با تو باشد و خوش گمان نباشد

مگر می شود به تو گمان بد هم برد؟

عاشقم می کنی

میدانم

و میلم، نه همسوی میل تو

که همان میل تو میشود

تردید ندارم

بگذار یک بار دیگر با خودم تکرار کنم:

میل من، میل تو میشود

میل من، میل تو میشود.

منتظر می نشینم تا روزی که

فریاد زنان و سماع کنان بگویم

میل من، میل تو شد

میل من، میل تو شد.

4/ 9/ 1396


منبع: «خدایی که هست، خدایی که داریم» استاد محسن عباسی ولدی


پی نوشت: قسمت های بولد شده رو فقط یکی مثلِ من میفهمه. یکی که برای میلِ های خاک زده اش، دربه درِ بن بست های دنیا شده باشه... کسی که قواره ی این حرفها نیست... 
  • رهگذر

نظرات  (۱)

عاشق شوید!
برادرها
خواهرها
عاشق شوید...
*
یه صوت کوتاه از شهید بهشتی هست که اینطور میگه
گذاشتمش لابلای صوتهای گوشیم
یه وقتهایی که پخش میشه جا میخورم...فکر میکنم...

کاش عاشق خوب ها می شدیم...
گرچه عقل راهبر خوبیه
فرمانبری قشنگه
اما اون لذت اون اوووج به دل نشستن فرمانبری
وقتی عاشق شی میاد....
*
باید انقدر از سر تکلیف و به سختیی و زحمت خودت رو ادب کمی و فرمان ببری
که کم کم لذتش بر جانب بشینه
عاشقش بشی
اونوقت
میلت بشه میل معشوق
عوض بشی
لطیف بشی
مهربون بشی
*
کاش عاشق خوب های عالم بشیم...
پاسخ:
اون قدر خوب گفتید که پاسخ نیاز نیست... :)

سپاس فراوان
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">