کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

اصلاحیه :)))

دوستان سلام! :)))


لطفاً یک عدد "دات آی آر" بذارید آخر آدرسِ جدید!


بابتِ اشکال به وجود آمده عذرخواهی میکنم! :) همش تقصیرِ یک نفره که این مدل آدرس دادن رو ازش تقلید کردم، به جهت تنبلی و غیره!!! خخخ... حالا به روی خودشون نیارند! :)))


بعداً نوشت: دوستانی که از اول خودشون پسوند مورد نظر رو اضافه کردند، دیگه تغییری ایجاد نکنید!! باز هم عذرخواهم. :) فقط در صورت امکان و داشتن فرصت، خوشحال میشم در وبلاگ جدید نظر بگذارید مطمئن بشم پیدام کردید!!! خیلی ممنون. :)))

خداحافظی

بعد از کش و قوس های ذهنی فراوان، بالاخره تصمیم گرفتم جای دیگری بنویسم. 

+ چون تعدادی مخاطب خاموش هستند که نمیدونم چطور باید بهشون اطلاع رسانی کنم، درنتیجه اطلاع از شما. :)

+ ببخشید اگه زحمت دادیم. :)

حماقت

از مزایای مشورت یکیش اینه که آدمیزاد به حماقت خودش پی میبره! مثلاً میفهمه که مدت ها خودش رو گول زده بود، بی دلیل خودش رو مقصر میدونست، در صورتی که در واقعیت برعکس...


+ البته از اونجایی که همیشه باید یه نگرانی برای خودم بسازم، میترسم که یک طرفه به قاضی رفته باشم.

می روند و ساده اظهار تأسف میکنند

چشم‌ها حس ِ دروغی را تعارف می‌کنند

تا که بر هر چشم، بیش از حد توقف می‌کنند


عشق نامش نیست، این بازی بی‌شرمانه‌ای‌ست

شرم بر آن‌ها که در بازی، تخلّف می‌کنند


چشم تا وا می‌شود، دل ساده می‌ریزد فرو

قصر ِ بی دروازه را راحت تصرّف می‌کنند


ناگهان آن‌ها که اظهار ِ ارادت کرده‌اند

می‌روند و ساده اظهار ِ تأسف می‌کنند


شعر برمی‌خیزد آنجایی که در ما حرف‌ها

برنمی‌خیزند و احساس ِ تکلّف می‌کنند


"عاقبت دستانمان رو می‌شود با شعرها

مثل ِ چشمانی که بعد از گریه‌ها پُف می‌کنند"

 

- سجاد رشیدی پور


پی نوشت: این شعر، دلیلِ رسیدنم به دو تا از لینک هایی بود که الآن در بخش پیوندها هستند. هنوز هم برای چند تا از لینک ها اجازه نگرفتم. امیدوارم اگه گذرشون به اینجا افتاد ناراحت نشوند.


همین یک ساعت پیش و در آخرین روز از مهلت ثبت نام کنکور ارشد (البته مطابق انتظار، تمدید شد) بالاخره ثبت نام کردم. حسِ خاصی بهش ندارم! :))

دو روز پیش یه نفر بهم گفت: "هیچ وقت ازدواج نکن!" وقتی با خنده پرسیدم: "چرا؟" دلایلی آورد و آخر سر هم گفت: "اگر هم خواستی ازدواج کنی با دلت ازدواج نکن، با عقلت ازدواج کن." و باز هم وقتی گفتم: "اون جوری که دیگه دل خوش نیست" گفت: "خوشیش فقط شش ماهه!" راستش قبول نکردم و فقط سکوت کردم. شاید چون برای واقعی ترین و جدی ترین اتفاقات و تصمیمات زندگیم هم میرم سراغ ایده آل هایی که شاید فقط تو قصه ها خونده باشیم. ولی برای من مهم اند. هرکی هم هرچی میخواد بگه، بگه. :) چند دقیقه بعد از این صحبت ها همون شخص دوباره گفت: "هر وقت هم خواستی ازدواج کنی، فقط اونی که پدر و مادرت معرفی میکنند. انتخاب نه ها. خودت انتخاب کن! معرفی با خانواده باشه، تو بین اون گزینه ها انتخاب کن!" و باز هم سعی کردم دلیل بیارم و مخالفت کنم، ولی دیدم همچین بی راه هم نمیگه. به خصوص وقتی گفت: "پدر و مادر میتونند با یک نگاه بفهمند طرف کیه و چیه" و یک سری صحبت های دیگه... :)

«گاهی وقتا فکر میکنیم کسی که از نظر قلبی، از غیر خدا بریده نباشه، نباید توی ظاهر هم مثل کسایی برخورد کنه که از غیر خدا بریده... این تفکر اشتباهه. خیلی هم اشتباهه. اتفاقاً برای خیلیا راه اصلاح قلب، از اصلاح رفتارهای ظاهری شروع میشه. امیر مؤمنان علی علیه السلام فرمود:

ابتدای راهِ زهد، خود را به زهد زدن است.
...
این که تا من از نظر قلبی درست نشدم، رفتار ظاهریم رو تغییر نمیدم، دام شیطونه. حواسامون رو جمع کنیم. نکنه توی این دام بیفتیم...»

و در ادامه هم در درس 17 از مجموعه ی "خدایی که هست، خدایی که داریم" راجع به تفاوت "ریا" و تلاش برای اصلاح رفتار صحبت میشه، که مدت ها ذهنم رو درگیر کرده بود. خیلی وقت ها ناراحت میشم از اینکه ظاهرم خیلی بهتر از اونی که در واقعیت هستم نشون میده و... این متن رو درست بعد از گفتگویی که قسمتیش رو در پاراگراف بالا اشاره کردم، خوندم. شاید به فاصله چند دقیقه بعد. وقتی همون شخص یه برداشتهایی بر اساس ظاهرم کرد و نتیجه گرفت که خیلی خوبم!!!! و من ناراحت شده بودم و سعی میکردم تصورش رو تغییر بده که نشد! البته ایشون برخوردش با دید مثبت بود، جور دیگه ای هم هست که باید رنج بکشی بابت اعتقاداتت و... همون روز برای کاری رفته بودم بانک و چون سیستم قطع شده بود یه بحث هایی که حتما حدس میزنید چیا بوده، پیش اومد و یکی از مشتری ها به یکی از آقایون کارمند بابتِ ظاهرشون یه تیکه ای انداخت. واقعا نمیشه گفت هرکس یه ظاهر خاصی داره حتما برای منفعت دنیوی بوده و ... ولی من بیشتر وقتی ناراحت میشم که عده ای برای اینکه اینجور طعنه ها رو نشنوند تغییر میکنند. حالا نه اینکه یهو از اونور بوم بیوفتند، کم کم... به قول یه نفر شیطون نمیاد به یک مومن نماز شب خون بگه برو شراب بخور که! میدونه از چه دری وارد بشه که اثر بذاره. میتونه با همون نماز و عبادتش گمراهش کنه. یا غرورش به خاطر همین عباداتش و... و وای از اونایی که پیش خودشون میگن اعتقاداتمون رو برای خودمون نگه میداریم و با ظاهر به دیگران نشون نمیدیم که یا ریا بشه یا بخوایم تو جمعی نادیده گرفته بشیم یا هزار جور حرف بشنویم و... این واکنش در برابر تحقیر و تمسخر و نادیده گرفته شدن از جانب عده ای خیلی برام دردناکه. "جا زدن" همیشه دردناکه، به خصوص وقتی پای اعتقادات وسط باشه.

در موردِ خودم هنوز هم مطمئن نیستم چقدر از رفتارام از روی "ریا"ست... احتمالاً همش!

در رابطه با شعر بالا هم یه نظری بدم تو دلم نمونه! :)) با بیشتر ابیاتش موافقم ولی... چشم ها هیچ وقت دروغ نمیگن. میگن؟

باز اومدم کلی حرف زدم! ببخشید! :) دلمان گرفته بود فقط...

شوخی - جدی

یه اخلاقِ ناپسندِ دیگه ای که من دارم (احتمالاً در جریان باقیش هستید!) اینه که حرفهای جدی رو هم با چاشنی شوخی مطرح میکنم! احتمالاً از نوشته ها هم معلوم باشه. اینجا با شکلک خنده است، در واقعیت با لبخند! البته شاید برای مخاطب، خیلی هم خوب و خوش به نظر برسه ولی برای خودم همیشه خوشآیند نیست. یعنی گاهی انتظار دارم حرفهای مهمی رو که در قالب شوخی مطرح میکنم جدی گرفته بشه ولی مسلماً گرفته نمیشه! فکر کنید من حتی وقتی از غم و غصه هم حرف میزنم، یا لحنم جدی نیست یا قاطی حرفهام کلی جمله های خنده داره! بعد میبینم شنونده داره میخنده! بعد ناراحت میشم که چرا من رو درک نمیکنند! اصن یه وضعی!!! :)))


+ شاید اصلِ مطلب این باشه که واقعاً چیزی نیست که اونقدر برام جدی باشه که نشه باهاش شوخی کرد! حتی رنج و درد و غصه ها...


+ الحمدلله علی کل حال


پی نوشت: این عبارتِ "الحمد لله علی کل حال" و چند عبارت دیگه برای شکرِ مدام رو به گمونم اولین بار از حاج آقای فرحزاد شنیدم. آرامش بخشه و دوست دارم همیشه تکرارش کنم. به خصوص وقتایی که دلم داره میترکه!

میلِ من، میلِ تو میشود؟

عاشق شده بود.

خیلی عوض شده بود.

هم ظاهرش هم خُلق و خوَیش.

لباس هایش هیچ شباهتی به گذشته نداشت .

اگر دیروزِ او را دیده بودی

و با امروزش قیاس میکردی

به گمانت می آمد که این عاشقِ امروز

آن جوانِ دیروز نیست.

مهربان شده بود.

اصلاً خبری از زبریِ روحش نبود.

حتی از آهنگ صدایش مهربانی می بارید.

اخلاقش نرم و لطیف شده بود

مثل گلبرگ های لاله، گل سرخ، یاس.

نمی دانم چه بگویم!

هر چه بود، دوست داشتی کنارش بنشینی

امّا هیچ یک از اینها چشم مرا نگرفت.

با خودم می گفتم: از کجا معلوم؟

شاید اینها تغییر نباشد.

نمایش یعنی همین:

«مهربان نباشی و خودت را مهربان نشان دهی»

تغییر ظاهر و نگه داشتن باطن که کاری ندارد.

کمی نفاق، کافی است

تا ظاهر و باطن را دو تا کنی

امّا یک تغییر، زبانم را بست.

هر چه کردم که با بدگمانی

این تغییر را با بازی و نمایش یکی کنم

نشد که نشد.

او ذائقه اش تغییر کرده بود:

رنگ منفورش، رنگ محبوبش شده بود.

غذایی که تا دیروز حتی بویش تهوع آور بود برایش

امروز از فکرش به اشتها می آمد.

او دیگر از خود مِیلی نداشت .

دست خودش نبود.

هر چه را معشوقش دوست داشت، دوست میداشت

حتّی اگر پیش از این از نامش متنفر بود.

از هر چه معشوق تنفر داشت، متنفر بود

حتی ا گر پیش از آن، با نامش عشق بازی میکرد.

هر چه دل معشوق می کشید، دلش را میبرد

حتی اگر پیش از آن، دلش را میزد.

هر چه دل معشوق را آزار میداد، او را می کشت

حتی اگر پیش از آن، نفسش بندِ آن بود.

هر چه را معشوق می طلبید، به دنبالش میدوید

حتی اگر پیش از آن، از آن فرار میکرد.

گِرد هر چه معشوق نهی می کرد، نمیگشت

حتی اگر پیش از آن، به دورش طواف میکرد.

هیچ یک از اینها دست خودش نبود.

او عاشق شده بود و ریسمان مِیلش

به دست معشوق افتاده بود.

او فرسنگ ها با معشوقش فاصله داشت

امّا معشوق که مریض می شد

او هم ناز بیماری را می کشید تا به جانش بیفتد

غم به دل معشوق که می نشست

در دلش خیمۀ ماتم به پا می شد.

لب معشوق به خنده که می نشست

به لبخند، اجازۀ نشستن روی لبش را می داد.

او عاشق شده بود

و من هنوز در بند این تغییر سحرآمیزم:

«مِیلش دیگر دست خودش نبود .»

هیچ نشانۀ صدقی برای عشق

بالاتر از این نیست:

«مِیلت دست خودت نباشد .»

هر کسی میل خود را از دست داد

و با میل معشوق زندگی کرد

قسم جلاله باید خورد که او عاشق است.

این همان راز پیمودن راه صد ساله

در یک شب است: عاشق شدن.

حالا که فکر می کنم، می بینم ا گر عاشقت شوم

محبّتِ معصیت در وجودم

یک شبه بدل می شود به نفرت.

آقا! تو چه چیزی را دوست داری؟

یعنی من اگر عاشقت شوم

همۀ چیزهایی را که تو دوست داری

دوست خواهم داشت؟

و از هر چه تو تنفر داری

متنفر خواهم شد؟

غصه هایت، غصه هایم.

دغدغه هایت، دغدغه هایم.

مایۀ شادی ات، سرمایۀ شادی ام.

خواهد شد؟

من ا گر عاشقت شوم

به این بوگرفته های متعفن

که زندگی ام را لجن زاری در کنار زباله ها کرده

بی میل می شوم؟

حتی خیال عاشق شدنی این چنین، شیرین است

وای! چه می شود اگر مِیل من همان مِیل تو باشد

و من دیگر از خودم مِیلی نداشته باشم!

من باید امروز کوچه به کوچه

آوارۀ کوی تو می بودم

اما این مِیل های خاک زده

مرا دربدرِ بن بست های دنیا کرده

بگذار چند بار پیش خودم تکرار کنم:

مِیل من، مِیل تو باشد

مِیل من، مِیل تو باشد

مِیل من، مِیل تو باشد

میشود؟

میآید آن روز؟

به قوارۀ من میخورد؟

خیال نیست؟

می شود به آن فکر کرد؟

نکند آرزوی بچه گانه ای باشد؟

با این آرزو کسی به من نمیخندد؟

نکند این حس برای از ما بهتران باشد؟

کمکم می کنی؟

دستم را میگیری؟

به من رحم می کنی؟

چه کار باید بکنم که نصیبم کنی؟

سرمایه اش چیست؟

اطاعتت کنم کافی است؟

آن وقت عاشقم می کنی؟

میل مرا میل خودت می کنی؟

باشد؛ از کی شروع کنم؟

از همین فردا

نه؛ از همین امروز

یا نه؛ از همین حالا.

چشم من تنها به لب تو دوخته شده

فرمان بده تا فرمان ببرم.

وقتی به این فکر می کنم

که میلم میل تو شده باشد

سراپا انگیزه میشوم.

فقط صبرم اندک است

می خواهم زود عاشق شوم.

اگر دوست داری

بار اطاعتت را سنگین کن

اما بال عشقت را زودتر نصیبم کن.

یک چیز بگویم نمیگویی چقدر خوش خیالی؟

همین حالا که فکر اطاعتت به سرم زده

حس می کنم رَشحاتی از عشقت

قلبم را خیس و خنک کرده.

خوش خیالم؟

نه؛ من خوش گمانم

نمی شود کسی با تو باشد و خوش گمان نباشد

مگر می شود به تو گمان بد هم برد؟

عاشقم می کنی

میدانم

و میلم، نه همسوی میل تو

که همان میل تو میشود

تردید ندارم

بگذار یک بار دیگر با خودم تکرار کنم:

میل من، میل تو میشود

میل من، میل تو میشود.

منتظر می نشینم تا روزی که

فریاد زنان و سماع کنان بگویم

میل من، میل تو شد

میل من، میل تو شد.

4/ 9/ 1396


منبع: «خدایی که هست، خدایی که داریم» استاد محسن عباسی ولدی


پی نوشت: قسمت های بولد شده رو فقط یکی مثلِ من میفهمه. یکی که برای میلِ های خاک زده اش، دربه درِ بن بست های دنیا شده باشه... کسی که قواره ی این حرفها نیست... 

آبرو

وای از اون روزی که یکی از دوستانمون وارد بیزینس و بازاریابی و مشتقاتش شده باشه! :) این هم شده یکی دیگه از معضلاتِ تلگرام! هر بار میبینم یا تو یه کانال ادد شدم یا یه فرم برام فرستاده میگه پُر کن یا میخواد یکی از محصولاتش رو بهم بفروشه! :)


دیشب جند بخش دیگه از مطالب "خدایی که هست، خدایی که داریم" رو میخوندم. هر قسمتش کلی نکته و تذکر داره. شاید خیلیهاش رو بدونیم یا عده ای شاید همش رو بدونن ولی تذکر لازمه چون آدمیزاد فراموشکاره. مثلاً در قسمت 14 یه جا اشاره شده بود به واجبات، و بین نمونه هایی که آورده بود یکیش "حفظ آبروی دیگران" بود. خُب شاید بگیم بدیهیه که حفظ آبروی دیگران واجبه. ولی من از دیشب دارم به همین یه جمله فکر میکنم. (تو پرانتز به شوخی و جدی بگم به قول یه نفر من خیلی بیشتر از این که بخونم، فکر میکنم! یعنی ممکنه یه پاراگراف بخونم ولی ساعتها بهش فکر کنم!) مثلاً اینکه من میام اینجا راجع به دوستهام مینویسم و گمانم اینه که چون هیچ کس نمیشناسدشون ایرادی نداره آیا درسته؟ همین چند جمله ی پاراگراف اولی که نوشتم کار درستی بود؟ شاید یه نفر با استفاده از نشونه هایی که لابه لای نوشته هام هست و خودم هم خبر ندارم برسه به مشخصات اون شخص، اینجا من مقصر نیستم؟ یا اینکه حواسمون نیست و با گفتار و رفتارمون (و حتی نوشته هامون) به صراحت آبروی دیگران رو میبریم درسته؟ نمیدونم شاید بگیم فوقش با یه استغفرالله یا عذرخواهی درست میشه ولی تأثیراتش چی؟ وقتی حتی یک کلمه میتونه تأثیرگذار باشه چطور میشه راحت از این همه حرفی که میزنیم بگذریم؟ میشه گفت این کلمات تو کل زندگیمون هیچی نیستند، میشه گفت حرفهامون که هیچی، خودمون هم تو عظمت کائنات گُمیم ولی اگه واقعاً به حساب کتابِ «فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ ؛ وَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ» ایمان داشتیم شاید بیشتر مراقب رفتار و گفتارمون بودیم. بگذریم. این مجموعه مطالب تلنگرهای به جایی دارند باز هم برای بار چندم پیشنهاد میکنم بخونیدشون. 

الحَمدُ لله عَلی کُلِّ حال.

آذر

از رابطه هایی که انتظار کشیدن رو براتون دردناک می کنه بترسید. 
قلبتون تا یه جایی توانِ تپیدن داره و مطمئن باشید کسی که شمارو منتظر می ذاره نه تنها برای بدست آوردنتون تلاشی نکرده برای نگه داشتنتون هم تلاشی نمی کنه.
از آدمایی که انتظار کشیدنِ شما رو درک نمی کنن دوری کنید، این آدما شما و احساساتتون رو متلاشی می کنن.

دلم برای چند تا از دوستای مجازیم تنگ شده ولی نمیدونم برای لجبازی با عده ایه یا هر دلیل دیگه که حاضر نیستم برم بهشون سر بزنم. چقدر من بچه ام...! وقتی میبینم سراغم رو گرفتند شرمنده شون میشم. خوشم نمیاد با یه اکانت دیگه برم. چه برزخی شده شرایط سالهای اخیر زندگیم. به خاطر هیچ و پوچ زندگیم رو به هم ریختم.

فقط این روزهای آخر آذر بگذره...

لطفا برای سلامتی همه ی پدر و مادرها دعا کنید. به خصوص دو تا از دوستان من که حالِ پدراشون خوب نیست. ممنون.

لطفاً برای خودِ من هم دعا کنید. نمیدونم دعای چی، ولی دعا کنید لطفاً. خیلی زیاد...

کار عشق است نمازِ من اگر کامل نیست

تو قصه ها نوشتند برای هرکس، یک نفر وجود داره که اونقدر دوستش داره که خودش هم نمیفهمه چرا؟! :) بعد مجبوره روزی هزار بار ازش بپرسه: "تو چرا انقدر منو دوست داری؟! :)" بعد هم هرچی دلیل بشنوه باز هم فکر میکنه همه ی اینا دلیل نمیشه برای این همه دوست داشتن... فقط باید یه جمله بشنوه تا خیالش راحت بشه: "ببین! بی دلیل دوستت دارم! :)" 

و هیچ وقت هم با خودش فکر نکنه: "از بس پرسیدم، دیوونه اش کردم، این جواب رو داد! :))" 

یا بدتر از اون، هیچ وقت پیش نیاد که حتی فکر کنه: "اگه یه روز نبود من چی میشم...؟!" 



بعضیا اونقدر خوبند، اونقدر فرشته اند، اونقدر عجیب اند، اونقدر ناشناخته اند که فقط میخوای بشینی رو به روشون و نگاهشون کنی! بیشتر از این نه! میترسی اگه حتی دستشون رو بگیری یهو ناپدید بشند! بس که خوبند! میترسی واقعی نباشند! فقط باید نگاهشون کنی شاید بفهمی چرا این همه خوبند.
در کتابِ "بی وَتَن"، همون حوالیِ نظرِ خشی راجع به عشق، (که آخر هم پیداش نکردم و چه بهتر! چون اصولاً حرفهای این شخصیت به دردِ عِلم زده ها میخوره!) نویسنده از قولِ خودش چند جمله ای راجع به عشق و این حرفها مینویسه که بی ربط به جمله های بالا نیست. مضمونش حدودی میشه اینکه آدمها عاشق کسی میشن که با خودشون خیلی فرق داره بعد رسیدنِ بهش میشه مثلِ کشفِ یک راز. رسیدن به ناشناخته ها و...


جنابِ پابلو نرودا رو از دوران نوجوانی و با آثارش تو کتابای درسی شناختم ولی نمیدونم چرا (برای من) نرفت جزو لیست نویسنده هایی که باید آثارشون رو خوند. تا اینکه مدتی هست متن های کوتاهی ازشون اینور و اونور میخونم و میشنوم که باعث شده جدی بگیرمشون! البته که فضای مجازی اصلاً و ابداً منبع مناسبی برای مطالعه نیست و بسیار دیده شده که آثاری رو به نویسنده ای نسبت دادند که بنده خدا روحش هم خبر نداشته و ... ولی گویا این متن از پابلو نرودا باشه:

چونان به من نزدیکی 
که اگر جایی نباشم، تو نیز نیستی
چونان نزدیکی 
که دستهای تو بر شانه ام
گویی دست های من اند
و هنگامی که تو چشم میبندی
منم که به خواب میروم!


عیدتون مبارک، حالِ دلتون خوش، روزگارتون آروم. :)


پی نوشت: چقدر مثلِ برنامه های رادیویی شد حرفهام! :))))

داشتن یا بودن - اریک فروم

ما  آدم‌ها به جای آن‌که زندگی کنیم و باشیم، فقط در حال جمع کردن و داشتن هستیم. ما به پدیده‌ها به چشم مایملک نگاه می‌کنیم و به آن‌ها چنگ می‌زنیم تا پیش خودمان نگه داریم‌شان.


ما به جای آن‌که دنبال دانستن باشیم، دنبال جمع کردنِ اطلاعات هستیم؛ به جای آن‌که از پول لذت ببریم، دنبال ذخیره کردن برای آینده هستیم. به جای آن‌که به بچه‌های‌مان فرصت حضور و زندگی کردن بدهیم، سعی می‌کنیم مثل یک دارایی آن‌ها را داشته باشیم، تا آن‌طور که ما می‌خواهیم زندگی کنند و به آن‌چه ما باور داریم، ایمان بیاورند. به جای آن‌که از لحظه‌ای که در آن هستیم لذت ببریم، سعی می‌کنیم با عکس گرفتن، آن لحظه و خاطره را تصاحب کنیم و....


شاید یک نتیجه‌ی این تمایل ما به داشتن و نگه داشتن، این باشد که مرتب دنبال ثبات می‌گردیم؛ می‌خواهیم همه چیز را در بهترین حالت آن حفظ کنیم؛ دوست داریم همیشه جوان بمانیم و سالم؛ دوست داریم وسایلی که به ما مربوط است، نو و سالم باقی بمانند.


در همه‌ی این‌ها ما دنبال " ثبات " و "قرار" هستیم، و از این بابت متحمل اضطراب و رنج می‌شویم؛ نگرانی این‌که ثبات در مسائلی که به ما مربوط است، از بین برود. در حالی‌که در دنیا هیچ چیز ثبات و قرار ندارد.


هیچ چیزی "همان‌طوری که هست باقی نمی‌ماند" و این قانونی است که ما مدام آن را از یاد می بریم. اگر جرات داشته باشیم این قانون را بپذیریم که دنیا بی ثبات است و هیچ چیز پایدار نیست، به آرامش بزرگی می‌رسیم.


برگرفته شده ازکتاب: داشتن یا بودن

نویسنده: اریک فروم


+ از کانالِ تلگرامیِ کانون فلسفه و دین دانشگاه امیرکبیر