از مزایای مشورت یکیش اینه که آدمیزاد به حماقت خودش پی میبره! مثلاً میفهمه که مدت ها خودش رو گول زده بود، بی دلیل خودش رو مقصر میدونست، در صورتی که در واقعیت برعکس...
+ البته از اونجایی که همیشه باید یه نگرانی برای خودم بسازم، میترسم که یک طرفه به قاضی رفته باشم.
چشمها حس ِ دروغی را تعارف میکنند
تا که بر هر چشم، بیش از حد توقف میکنند
عشق نامش نیست، این بازی بیشرمانهایست
شرم بر آنها که در بازی، تخلّف میکنند
چشم تا وا میشود، دل ساده میریزد فرو
قصر ِ بی دروازه را راحت تصرّف میکنند
ناگهان آنها که اظهار ِ ارادت کردهاند
میروند و ساده اظهار ِ تأسف میکنند
شعر برمیخیزد آنجایی که در ما حرفها
برنمیخیزند و احساس ِ تکلّف میکنند
"عاقبت دستانمان رو میشود با شعرها
مثل ِ چشمانی که بعد از گریهها پُف میکنند"
- سجاد رشیدی پور
پی نوشت: این شعر، دلیلِ رسیدنم به دو تا از لینک هایی بود که الآن در بخش پیوندها هستند. هنوز هم برای چند تا از لینک ها اجازه نگرفتم. امیدوارم اگه گذرشون به اینجا افتاد ناراحت نشوند.
یه اخلاقِ ناپسندِ دیگه ای که من دارم (احتمالاً در جریان باقیش هستید!) اینه که حرفهای جدی رو هم با چاشنی شوخی مطرح میکنم! احتمالاً از نوشته ها هم معلوم باشه. اینجا با شکلک خنده است، در واقعیت با لبخند! البته شاید برای مخاطب، خیلی هم خوب و خوش به نظر برسه ولی برای خودم همیشه خوشآیند نیست. یعنی گاهی انتظار دارم حرفهای مهمی رو که در قالب شوخی مطرح میکنم جدی گرفته بشه ولی مسلماً گرفته نمیشه! فکر کنید من حتی وقتی از غم و غصه هم حرف میزنم، یا لحنم جدی نیست یا قاطی حرفهام کلی جمله های خنده داره! بعد میبینم شنونده داره میخنده! بعد ناراحت میشم که چرا من رو درک نمیکنند! اصن یه وضعی!!! :)))
+ شاید اصلِ مطلب این باشه که واقعاً چیزی نیست که اونقدر برام جدی باشه که نشه باهاش شوخی کرد! حتی رنج و درد و غصه ها...
+ الحمدلله علی کل حال
عاشق شده بود.
خیلی عوض شده بود.
هم ظاهرش هم خُلق و خوَیش.
لباس هایش هیچ شباهتی به گذشته نداشت .
اگر دیروزِ او را دیده بودی
و با امروزش قیاس میکردی
به گمانت می آمد که این عاشقِ امروز
آن جوانِ دیروز نیست.
مهربان شده بود.
اصلاً خبری از زبریِ روحش نبود.
حتی از آهنگ صدایش مهربانی می بارید.
اخلاقش نرم و لطیف شده بود
مثل گلبرگ های لاله، گل سرخ، یاس.
نمی دانم چه بگویم!
هر چه بود، دوست داشتی کنارش بنشینی
امّا هیچ یک از اینها چشم مرا نگرفت.
با خودم می گفتم: از کجا معلوم؟
شاید اینها تغییر نباشد.
نمایش یعنی همین:
«مهربان نباشی و خودت را مهربان نشان دهی»
تغییر ظاهر و نگه داشتن باطن که کاری ندارد.
کمی نفاق، کافی است
تا ظاهر و باطن را دو تا کنی
امّا یک تغییر، زبانم را بست.
هر چه کردم که با بدگمانی
این تغییر را با بازی و نمایش یکی کنم
نشد که نشد.
او ذائقه اش تغییر کرده بود:
رنگ منفورش، رنگ محبوبش شده بود.
غذایی که تا دیروز حتی بویش تهوع آور بود برایش
امروز از فکرش به اشتها می آمد.
او دیگر از خود مِیلی نداشت .
دست خودش نبود.
هر چه را معشوقش دوست داشت، دوست میداشت
حتّی اگر پیش از این از نامش متنفر بود.
از هر چه معشوق تنفر داشت، متنفر بود
حتی ا گر پیش از آن، با نامش عشق بازی میکرد.
هر چه دل معشوق می کشید، دلش را میبرد
حتی اگر پیش از آن، دلش را میزد.
هر چه دل معشوق را آزار میداد، او را می کشت
حتی اگر پیش از آن، نفسش بندِ آن بود.
هر چه را معشوق می طلبید، به دنبالش میدوید
حتی اگر پیش از آن، از آن فرار میکرد.
گِرد هر چه معشوق نهی می کرد، نمیگشت
حتی اگر پیش از آن، به دورش طواف میکرد.
هیچ یک از اینها دست خودش نبود.
او عاشق شده بود و ریسمان مِیلش
به دست معشوق افتاده بود.
او فرسنگ ها با معشوقش فاصله داشت
امّا معشوق که مریض می شد
او هم ناز بیماری را می کشید تا به جانش بیفتد
غم به دل معشوق که می نشست
در دلش خیمۀ ماتم به پا می شد.
لب معشوق به خنده که می نشست
به لبخند، اجازۀ نشستن روی لبش را می داد.
او عاشق شده بود
و من هنوز در بند این تغییر سحرآمیزم:
«مِیلش دیگر دست خودش نبود .»
هیچ نشانۀ صدقی برای عشق
بالاتر از این نیست:
«مِیلت دست خودت نباشد .»
هر کسی میل خود را از دست داد
و با میل معشوق زندگی کرد
قسم جلاله باید خورد که او عاشق است.
این همان راز پیمودن راه صد ساله
در یک شب است: عاشق شدن.
حالا که فکر می کنم، می بینم ا گر عاشقت شوم
محبّتِ معصیت در وجودم
یک شبه بدل می شود به نفرت.
آقا! تو چه چیزی را دوست داری؟
یعنی من اگر عاشقت شوم
همۀ چیزهایی را که تو دوست داری
دوست خواهم داشت؟
و از هر چه تو تنفر داری
متنفر خواهم شد؟
غصه هایت، غصه هایم.
دغدغه هایت، دغدغه هایم.
مایۀ شادی ات، سرمایۀ شادی ام.
خواهد شد؟
من ا گر عاشقت شوم
به این بوگرفته های متعفن
که زندگی ام را لجن زاری در کنار زباله ها کرده
بی میل می شوم؟
حتی خیال عاشق شدنی این چنین، شیرین است
وای! چه می شود اگر مِیل من همان مِیل تو باشد
و من دیگر از خودم مِیلی نداشته باشم!
من باید امروز کوچه به کوچه
آوارۀ کوی تو می بودم
اما این مِیل های خاک زده
مرا دربدرِ بن بست های دنیا کرده
بگذار چند بار پیش خودم تکرار کنم:
مِیل من، مِیل تو باشد
مِیل من، مِیل تو باشد
مِیل من، مِیل تو باشد
میشود؟
میآید آن روز؟
به قوارۀ من میخورد؟
خیال نیست؟
می شود به آن فکر کرد؟
نکند آرزوی بچه گانه ای باشد؟
با این آرزو کسی به من نمیخندد؟
نکند این حس برای از ما بهتران باشد؟
کمکم می کنی؟
دستم را میگیری؟
به من رحم می کنی؟
چه کار باید بکنم که نصیبم کنی؟
سرمایه اش چیست؟
اطاعتت کنم کافی است؟
آن وقت عاشقم می کنی؟
میل مرا میل خودت می کنی؟
باشد؛ از کی شروع کنم؟
از همین فردا
نه؛ از همین امروز
یا نه؛ از همین حالا.
چشم من تنها به لب تو دوخته شده
فرمان بده تا فرمان ببرم.
وقتی به این فکر می کنم
که میلم میل تو شده باشد
سراپا انگیزه میشوم.
فقط صبرم اندک است
می خواهم زود عاشق شوم.
اگر دوست داری
بار اطاعتت را سنگین کن
اما بال عشقت را زودتر نصیبم کن.
یک چیز بگویم نمیگویی چقدر خوش خیالی؟
همین حالا که فکر اطاعتت به سرم زده
حس می کنم رَشحاتی از عشقت
قلبم را خیس و خنک کرده.
خوش خیالم؟
نه؛ من خوش گمانم
نمی شود کسی با تو باشد و خوش گمان نباشد
مگر می شود به تو گمان بد هم برد؟
عاشقم می کنی
میدانم
و میلم، نه همسوی میل تو
که همان میل تو میشود
تردید ندارم
بگذار یک بار دیگر با خودم تکرار کنم:
میل من، میل تو میشود
میل من، میل تو میشود.
منتظر می نشینم تا روزی که
فریاد زنان و سماع کنان بگویم
میل من، میل تو شد
میل من، میل تو شد.
4/ 9/ 1396
منبع: «خدایی که هست، خدایی که داریم» استاد محسن عباسی ولدی
وای از اون روزی که یکی از دوستانمون وارد بیزینس و بازاریابی و مشتقاتش شده باشه! :) این هم شده یکی دیگه از معضلاتِ تلگرام! هر بار میبینم یا تو یه کانال ادد شدم یا یه فرم برام فرستاده میگه پُر کن یا میخواد یکی از محصولاتش رو بهم بفروشه! :)
تو قصه ها نوشتند برای هرکس، یک نفر وجود داره که اونقدر دوستش داره که خودش هم نمیفهمه چرا؟! :) بعد مجبوره روزی هزار بار ازش بپرسه: "تو چرا انقدر منو دوست داری؟! :)" بعد هم هرچی دلیل بشنوه باز هم فکر میکنه همه ی اینا دلیل نمیشه برای این همه دوست داشتن... فقط باید یه جمله بشنوه تا خیالش راحت بشه: "ببین! بی دلیل دوستت دارم! :)"
و هیچ وقت هم با خودش فکر نکنه: "از بس پرسیدم، دیوونه اش کردم، این جواب رو داد! :))"
یا بدتر از اون، هیچ وقت پیش نیاد که حتی فکر کنه: "اگه یه روز نبود من چی میشم...؟!"
ما آدمها به جای آنکه زندگی کنیم و باشیم، فقط در حال جمع کردن و داشتن هستیم. ما به پدیدهها به چشم مایملک نگاه میکنیم و به آنها چنگ میزنیم تا پیش خودمان نگه داریمشان.
ما به جای آنکه دنبال دانستن باشیم، دنبال جمع کردنِ اطلاعات هستیم؛ به جای آنکه از پول لذت ببریم، دنبال ذخیره کردن برای آینده هستیم. به جای آنکه به بچههایمان فرصت حضور و زندگی کردن بدهیم، سعی میکنیم مثل یک دارایی آنها را داشته باشیم، تا آنطور که ما میخواهیم زندگی کنند و به آنچه ما باور داریم، ایمان بیاورند. به جای آنکه از لحظهای که در آن هستیم لذت ببریم، سعی میکنیم با عکس گرفتن، آن لحظه و خاطره را تصاحب کنیم و....
شاید یک نتیجهی این تمایل ما به داشتن و نگه داشتن، این باشد که مرتب دنبال ثبات میگردیم؛ میخواهیم همه چیز را در بهترین حالت آن حفظ کنیم؛ دوست داریم همیشه جوان بمانیم و سالم؛ دوست داریم وسایلی که به ما مربوط است، نو و سالم باقی بمانند.
در همهی اینها ما دنبال " ثبات " و "قرار" هستیم، و از این بابت متحمل اضطراب و رنج میشویم؛ نگرانی اینکه ثبات در مسائلی که به ما مربوط است، از بین برود. در حالیکه در دنیا هیچ چیز ثبات و قرار ندارد.
هیچ چیزی "همانطوری که هست باقی نمیماند" و این قانونی است که ما مدام آن را از یاد می بریم. اگر جرات داشته باشیم این قانون را بپذیریم که دنیا بی ثبات است و هیچ چیز پایدار نیست، به آرامش بزرگی میرسیم.
برگرفته شده ازکتاب: داشتن یا بودن
نویسنده: اریک فروم
+ از کانالِ تلگرامیِ کانون فلسفه و دین دانشگاه امیرکبیر