کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

ظاهر

داشتم توی وبلاگهای دیگه میچرخیدم، دیدم چقدر بعضی ها وبلاگاشون شیک و خوشگله. نه فقط محتوا که ظاهر وبلاگشون. من که هیچ وقت به سر و وضع وبلاگم نرسیدم، محتواش هم که بماند! :) 

البته که من حوصله ی خودم رو هم ندارم. :)

بچگی

خدایا... میشه هیچ وقت بزرگ نشم؟

به خودم باشه که دوست نداشتم بیشتر از 7-8 ساله میشدم! حالا فوقش 13-14 ساله. باز هم بیشتر اگه بخوام 20 ساله، دیگه آخرش میشه 24 سالگی که واقعا دوست نداشتم. چیزهایی که دیدم و شنیدم و تجربه کردم در برابر سادگی و روحیات پاک و لطیف بچگی، واقعا نمی ارزیدن. بزرگ شدن رو دوست ندارم. نمیشه که به عقب برگردم ولی حداقل نذار بیشتر از این به چم و خم دنیا آشنا بشم. هرچی که باشه. هیچیش رو نمیخوام. میشه بذاری بچه بمونم؟

خیلی تلخ، با خودم

حتی پولی که برای کپیِ یه برگه میدی، مهمه. مهمه برای چی اون برگه رو کپی گرفتی. مهمه پولهایی که برای تک تک لوازمی که همون یه پرینت رو گرفتن خرج شده، کجا رفته. مهمه همون دو زار پولِ تو، در چه راهی خرج میشه. مهمه حق رو ناحق نکرده باشه. مهمه ظلم نشده باشه.

حالا برو ذره ذره ی پولهایی که ناخواسته ریختی توی جیب ظالمین رو حساب کن. کاری به گناه بودن با نبودنش ندارم که چون بی خبریم در نتیجه بی تقصیریم، چه حسی داری وقتی برسی به اینکه دستت به خون بی گناه آلوده است؟

باید حواسم باشه پولی که برای خرید خوراکی، لباس، وسائل الکتریکی، سفر، تفریح، شهریه و... و... و... خرج میکنم، آخرش به کجا میره؟

لهو و لعب

تقریبا هر روز و برای هر کاری از خودم میپرسم که چی؟! مثلاً بعد از چند روز میام بشینم به پروژه ی دنباله دارم :) برسم با خودم میگم حالا این کارا رو میکنی آخرش که چی؟ بعد دو راه پیش روم میاد. یکی که فقط یه کاری کرده باشی و  روزگار بگذرونی. یه راه هم راهیه که برای کاری که میکنی جون و دلت رو بذاری و بهترین ارائه ی ممکن رو داشته باشی. (توی هرکاری منظورمه نه فقط درس و شغل رسمی. مثلا حتی وقتی آشپزی میکنی آیا تلاشت در عالی ترین شکل ممکن بوده؟ جدای از نتیجه.) بعد از اونجایی که آدمی نیستم که بگم یه کاری کن و تحویل بده بره، برام سوال میشه که آیا این کار ارزش داره که این همه براش انرژی میذارم؟ مثلاً همین درس و پروژه و دانشگاه. تهش رو نگاه میکنم حتی بالاترین سطحش رو هم در نظر میگیرم میبینم فوقش بهترین دانشگاه هم درس خوندم، استاد شدم، مرزهای علم رو هم درنوردیدم، که چی؟ حالا اسم نمیبرم ولی میشناسیم افراد مشهوری که در سطح خیلی عالی علمی بودن، حتی برای اونها آخرش چی شد؟ همین که خودشون راضی بودن و خوشحال بودن کافیه؟ حتی یه سطح بالاتر، اگه بگیم نتیجه ی کارهاشون زندگی بشر رو ارتقاء داد یا حتی جون آدمها رو نجات داد و باعث رضایت و آسایش عده ی زیادی شد، آیا کافیه؟ هرچند میشه برای خیلی از این پیشرفت ها کلی مثال نقض آورد که نتیجه ی این تحقیقات و پیشرفت ها چقدر به ضرر بشر تموم شده، ولی فرض رو میگیریم که همه ی فعالیت هاشون مفید بوده. حالا نکته ی مهم اینجاست: اصلاً مگه هدف آدمیزاد ارتقای سطح زندگی دنیا بوده؟ باز هم این جواب رو نمیپذیرم که بگیم ارتقای سطح زندگی مادی و دنیوی انسان باعث میشه راحت تر و با فراغ بال به سطوح عالی تر زندگی بپردازه و درنتیجه هر فعالیتی که باعث پیشرفت بشر بشه مفیده.

قبلاً راجع به صحبت حاج آقای ماندگاری راجع به انتخاب رشته گفته بودم. چون حرفشون خیلی به دلم نشست میخوام دوباره بگم که گفته بودن: "ما دکتر برای جسم آدمها زیاد داریم، ولی برای روحشون چطور؟" پس یعنی خیلی مهمه که منِ نوعی بدونم کاری که میکنم چقدر تأثیر داره. یعنی فقط این مهم نیست که بگم من که کارم خیلی مفیده، دارم درس میخونم، دارم به دیگران کمک میکنم، حتی حتی حتی دارم جون آدمها رو نجات میدم، بلکه باید ببینم کجا میتونم بیشترین و به درد بخورترین کار رو انجام بدم.

حالا این حرفها خودش مفصل و دامنه داره، برگردم سر حرف اصلیم: که چی؟ مگه من قراره چقدر عمر کنم که بهترین و پُربازده ترین سالهاش رو بذارم برای دانشگاه رفتن و پروژه انجام دادن و دکتر-مهندس شدن و این حرفها؟ اون هم وقتی رسیدم به اینکه کارهای مهمتری هم هست و جاهایی هست که میشه موثرتر بود. برای مثال باز هم ارجاع میدم به صحبتهای حاج آقای پناهیان در دهه اولِ محرمِ امسال، که برای چندمین بار پیشنهاد میکنم با هر تفکری که دارید حتما گوش کنید. (به طور نمونه وقتی گفتند: "خسته نشدی از بس به خاطر مدرکت تحویلت گرفتن؟ یا به خاطر پولت تحویلت گرفتن؟...") وقتی من رسیدم به اعتقادی که آدمِ خوش اخلاقِ بی ایمان به دلم نمیشینه، یعنی اولویت ها مهمه. یعنی حتی حتی حتی اخلاق به این مهمی (که آسون هم نیست اخلاق مدار بودن) در اولویت اول زندگی بشر نیست.

حالا به خودم میگم تو که انقدر مطمئنی چرا همه چی رو ول نمیکنی بری دنبال راهی که میگی؟ به چند دلیل که مهمترینش اینه که یه سری مسائل عین غُل و زنجیر دست و پام رو بستن. اینکه میترسم از کم آوردن و اینکه ضعیف بودنم توی راه جدید خودش رو بیشتر نشون بده هم بی تأثیر نیست.

پس وقتی میدونم نمیتونم، چرا هی از این راه و اون راه حرف میزنم؟ چون هر روز برام سوال میشه که این کارا چیه میکنی؟ به کجا داری میری؟ انگار هیچی راضیم نمیکنه.

همین چند ساعت پیش، جایی بودیم و دوباره بحث موضوعات مرتبط با رشته مون بود و من (شاید بعد از مدتها که چیزی به هیجانم نمیاورد) دوباره ذوق زده شدم از شنیدن حرفهای ناب علمی. (این وسطها یکی از اساتید برای ارشد بهم رشته ی هوش رو پیشنهاد دادند. که فکر کنم دومین استادی بودند که در یکسال اخیر این حرف رو زدند.) تمام مدتی که با چند نفر دیگه صحبت میکردیم، گوش میدادم و واقعاً از تجربیاتشون استفاده میکردم و البته مثل همیشه با سوالات من بود که بحث ادامه پیدا میکرد. :) ولی بعدش وقتی رسیدم خونه و از اون فضا در حد چند دقیقه فاصله گرفتم، فکر کردم که مگه نه اینکه حیاتِ دنیا به لهو و لعب تعبیر شده؟ از کجا معلوم وقتی من با غرق شدن در موضوعات علمی، حتی اگه احساس رضایت و خوشحالی داشته باشم، از یاد خدا و زندگی برتر غافل نشده باشم؟ از کجا معلوم این فناوری های نوین و هیجان انگیز، شکل جدیدِ سرگرمیِ ما توی این دنیا نباشند؟

آشفته ام. فقط میدونم این راهی که میرم، راهی که باید نیست.

بعداً نوشت: فکر کنم این متن های بلند رو که مینویسم، فقط خودم میخونم. :)

یادداشت برداری

"چطور توی یه مسیر اشتباه بری میگن صبر کن تا دوربرگردون؟ زندگی هم همینه. یه لقمه حروم میخوری میگن تا 40 روز دیگه نمازت قبول نیست. هی میگی خیلی زیاده، خیلی عقب میوفتم..."

"اصلی ترین کسی که تو زندگی باهاش پینگ پنگ بازی میکنید، خداست! میبینه دست چپت ضعیفه هی میندازه دست چپ. اون مربیِ توئه، نمیخواد تو رو ببره، میخواد تو رو قوی کنه. یه وقت هم میبینه خسته شدی، میندازه دست راست که بتونی بگیری. میبینی این رو."

"از دهه محرم میایم بیرون کم کم حالمون بد میشه..."

"اخلاق و آزادی، مفاهیم انسانی و ارزشمندی هستند ولی جامعه رو نجات نمی دهند."

"پیامبر(ص) راجع به جوانی مؤمن ولی بی کار و بی هنر فرمودند: از چشمم افتاد. پرسیدند: چرا یا رسول الله این بچه خوبیه به شما ایمان داره. پیامبر(ص) فرمودند: میترسم بعداً بخواد از ایمانش پول دربیاره. (مؤمن شدی، نون مؤمن بودن رو بخوری؟)"

"تا یه حدی میشه دروغی آداب ایمان رو رعایت کرد. میشه نماز خوند، اول وقت هم خوند ولی دو تا حرکت مهم و حیاتی هست که نفاق را ذلیل میکند و اونی که دروغی مؤمن شده رسوا میشه: کار تشکیلاتی و جمعی انجام دادن و استعدادها رو مورد استفاده همه قرار دادن. فدای بقیه، با بقیه مؤمنین. اینجا مؤمن ضعیف خودش رو لو میده. ایمان به نصرت الهی، سخت ترین بخش ایمان است. بسیاری از مؤمنین در سختی ها میگویند: متی نصر الله؟ و همش میگویند: نمیتونیم، نمیشه. (خاطره از امام(ره) در زمان جنگ)"

"فیش حقوقی و رقابت های انتخاباتی، برخی از راههای شناختن مسئولین مؤمن واقعی است."

"مگه هرکی حرف سیاسی میزنه، مشهوره، درک سیاسی داره، باید بره مجلس؟؟؟ ما چیکار داریم به پُست؟ ما سیاست از این زاویه برامون مهم نیست، ما کارِ خودمون رو میکنیم. (خاطره از حاج احمد متوسلیان)"

"بدون ساختن یه فیلم درست حسابی، یه جزوه حسابی، الآن کل منطقه شدن بسیجی. اینا از قدرت ایمان نیست پس چیه؟ دیگه نشانه ی چی میخوای که ایمان بیاری؟"

"امام(ره) فرمودند: من یه نشونه دیدم فهمیدم این انقلاب پیروز میشه. وقتی فرانسه بودم از یه روستایی اطراف ساوه خبر آوردند، (میفرمایند خودشون هم به این روستا رفته بودند و در سال اول انقلاب 24 بار این سخن رو تکرار کردند) گفتند توی این روستا تظاهراتی انجام میشه و شعارهایی مثل شعارهای تهران و شهرهای بزرگ میدهند چون این همه دل رو خدا یه دفعه ای با هم متحول کرده حتما نشانه ی فتح است. حالا جمعیت میلیونی اربعین رو کی خبر کرده؟ یه دفعه دلها متوجه اربعین شده، خبری نیست؟ چرا میخوایم به روی خودمون نیاریم؟"

(روایت از امام(ره) راجع به قدرتِ ایران)

"عرضه نداریم اقتصادمون رو رونق بدیم چه ربطی به این جایگاه داره؟"

"بچه ها رو توی میانمار زیر پا له کردند ما کاری نکردیم..."


* بخش هایی از سخنرانی حاج آقای پناهیان، شام غریبان، محرم 1396


- همش به کنار... من هنوز توی همون جملات اول صحبت ها موندم... کاش همه چی مثل لقمه حروم بود که بعد از 40 روز اثراتش بره... کاش این همه ضعیف نبودم که با حرفهای دیگران زمینگیر بشم... کاش... کاش... کاش... کاش میشد ازتون بخوام برام فاتحه بخونید...

آرزو

در راستای "آرزو بر جوانان عیب نیست" که چند ارسال قبل راجع به خودم گفته بودم، این لینک رو هم بخونید.


+ یکی از رفقای شهید حججی با گریه میگفتن: "من همیشه بهش میخندیدم... میگفتم آخه شهادت مگه الکیه؟" 

تو، مسئله ی خدایی...

سخنرانی های حاج آقای پناهیان رو توی این ده شب از دست ندید. موضوع بحثهاشون عالیه. مثلاً امشب قسمتی از حرفهاشون گفتند: "اخلاق بدون ایمان، هیچ ارزشی نداره. (مثالشون برای این جمله رو هم خودتون برید دنبالش و بشنوید.) هرچند مؤمنِ بی اخلاق، وجهه ی دین رو بد جلوه میده ولی اگه روی ایمانش کار کنه، اخلاقش هم خوب میشه. ولی حرفِ دین فراتر از اخلاقه..." من همیشه فکر میکردم، نهایتِ دینداری یعنی اخلاق. ولی این شبها خیلی بیشتر فهمیدم. یا مثلاً گفتند: "اعتماد به نفس داشته باش از خدا بخوای. خدا میخواد نظرت رو بدونه." توی این شبها بعضی از نقطه های نورانی داره برام پُررنگ تر میشه. الحمدلله.


* عنوان: از سخنرانی امشب


- نقل قول ها، نقل به مضمون است.

سؤال

امشب حاج آقای پناهیان یه جایی از حرفهاشون گفتن: "دین به کنار، خدا و پیغمبر و قیامت به کنار، از زندگی چی میخوای؟ اگه همه ی آرزوت اینه که دکترا بگیری، ازدواج کنی، هیئت علمی بشی، بعد بگی به خدا دیگه هیچی نمیخوام، تو که به دردِ لای جرز هم نمیخوری، از حیوان کمتری... حداقل بگو اینا فعلا دغدغه اند ولی همه چی نیستند." و من برای بارِ یک میلیونیم فکر کردم که دارم چیکار میکنم؟ چی میخوام تو این دنیا؟ یادِ صحبت های حاج آقای ماندگاری افتادم چند ماه پیش در پاسخ به سوال یه دختر خانمی گفتند: "ما دکتر زیاد داریم، برای جسم آدمها دکتر زیاد داریم؛ برای روحشون چند تا دکتر داریم؟ آیا این تعدادی که هستن، کافیه؟" اون خانم راجع به ادامه ی تحصیل در خارج از کشور در رشته پزشکی یا رفتن به حوزه ی علمیه با وجود مخالفت خانوادشون پرسیده بودند و آقای ماندگاری اینطور پاسخشون رو دادند. و باز یادِ زمان شناس بودن افتادم. یادِ شهید حججی که چند دقیقه پیش قسمتی از مستند زندگیشون رو دیدم که یکی از دوستانشون میگفتند: "همیشه از سخنرانی های آقا یه سرنخ میگرفت و همون رو دنبال میکرد. مثلاً اگه تاکید روی کار علمی بود میرفت سراغش تا جایی که تیم رباتیک مرکزشون تا مسابقات iranopen هم رفت. اگه تاکید کار فرهنگی بود همین طور..." تمامِ نقل قولها رو نقل به مضمون مینویسم، اگه کلمات دقیق نیستند عذر میخوام. 


چی میخوام از این زندگی؟ چی کار دارم توی این دنیا؟

منِ امروز، منِ دیروز

چند روز پیش دیدم به جای نمره پروژه توی کارنامه ام زدند :"حذف" گفتم حتما باید برم حضوری پیگیری کنم. دیروز و پریروز نرسیدم ولی امروز بالاخره حاضر شدم که برم. به مادر گفتم دارم میرم دانشگاه. گفت برای چی؟ گفتم پروژه ام رو حذف کردن. گفت من همش از دست تو و این درس و دانشگاهت استرس میگیرم! :( گفتم برای همینه ده تا یکیش رو برات میگم. خندید و گفت آره من جنبه ندارم! همین که خندید برام یه دنیاست. میدونم خیلی زود به خاطر کوچکترین مسائل ناراحت میشه. به خصوص اگه به من مربوط بشه. یعنی قبلا نمیدونستم و دقت نمیکردم. چند ساله که فهمیدم واقعا براش خیلیییییییی مهمه که به من چی میگذره. از جزئی ترین و کوچکترین اتفاقها هم استرس میگیره. برای همین سعی میکنم کمتر همه چی رو با جزئیات براش تعریف کنم. مثلا هفته پیش یه موتوری محکم خورد به کیفم و چون شب بود و سرعت هم داشت فکر کردم میخواست کیفم رو بدزده ولی نمیدونم چرا نشد یا نتونست یا شاید هم واقعا منظوری نداشته. خودم هم نفهمیدم چی شد! :) ولی برای مادر هیچی نگفتم در صورتی که اگر 3-4 سال قبل بود همه رو با کلی آب و تاب و هیجان براش تعریف میکردم بی خبر از اینکه چه استرسی میگیره. خلاصه رفتم دانشگاه و بعد از کلی ار این اتاق به اون اتاق فرستاده شدن و توی صفِ (!) ورودی های جدید منتظر ملاقات مسئولین موندن و غیره و غیره فهمیدم که اصلا مهم نبوده و بعدا نمره وارد میشه. فقط چون از زمان رسمی اعلام نمره (که 7 شهریور بوده) گذشته، نوشتن حذف. خلاصه که من، دختر به این خوبی، مسئولیت پذیری، منظمی :))))) که تا یه کلمه به اطلاعات سایت دانشگاه اضافه میشه یا ازش کم میشه میدوم این همه راه رو تا دانشگاه میرم و نصف روزم رو هدر میدم تا ببینم چی به چیه، باید این همه معطل فارغ التحصیلی بمونم؟ :( حالا بماند که پروژه ام هنووووووز تموم نشده! :) خوشحال هم هستم! هرچی شد میدم بره دیگه حوصله اش رو ندارم. اصلاً کلاً دیگه حوصله ی درس رو ندارم. دیروز برای بار نمیدونم چندم کتابهای غیر درسی رو گذاشتم طبقه بالای کمد که مثلا چشمم بهشون نیوفته و کتابهای کنکوری رو آوردم گذاشتم جلوی چشمم که شااااااید بشینم درس بخونم. ولی وقتی دلیل و انگیزه ای که قانعم کنه که باید ارشد بخونم نیست، هرچقدر هم برنامه بریزم و کتاب بخرم و حتی کتاب رو باز کنم و یک ساعت هم روی یک صفحه بمونم و مثلاً بخونم، در واقع هیچ تاثیری نداشته و نداره.

امروز بعد از مدت ها مسیرم به اتوبانهای شهر افتاد. تقریبا همیشه توی این مسیرها به خصوص وقتی تنها باشم و توی تاکسی، غرقِ فکر و خیال میشم. امروز هم همین طور، تمام مسیر رو به حرفهای دیشبِ آقای پناهیان و موضوعات مرتبط با صحبتهای ایشون که ذهنم رو درگیر کرده فکر میکردم، ایشون میگفتن: "...همه به نوجوون 16ساله میگن عقلت نمیرسه در حالیکه توی این سنه که عقلش میرسه، بزرگ شد دیگه عقلی براش نمیمونه. دیگه میره توی زندگی دنیا. دیگه براش سوال نیست چرا به وجود اومدیم؟..." * البته ایشون خیلی کامل و با مصادیق مختلف صحبت کردند که اگه خواستید صحبتهای این دهه ی ایشون رو حتما گوش بدید. من به این فکر میکردم که توی 16 سالگی همچنین سوالهایی نداشتم. شاید داشتم ولی بین آرزوهای ابتدایی و دنیویم گم شدن. من توی 25 سالگی و همین حوالی این سوالها برام مطرح شد و هنوز هم جوابی که براشون پیدا نکردم هیچ، سردرگم تر هم شدم. البته به نظر خودم مهمترین دلیلش اینه که هنوز از خیلی مسائل دل نکندم و با تمام وجود نرفتم سراغ پیدا کردن جواب وگرنه حتما حداقلش به یه مسیر مشخص میرسیدم. من لابه لای درس و  دانشگاه و پروژه و کتابهایی که هیییییچ ربطی به سوالهام ندارن گهگداری میرسم به ابهامات اساسی و تصمیم میگیرم مطالعه جدی داشته باشم و بیشتر پرس و جو کنم ولی بازهم بین روزمرگی ها و آرزوهای دنیویم گم میشن این حرفها.

این کوچه هایی که عکس و تاریخ تولد و شهادتِ شهدا رو زدن، تلنگرِ خیلی بزرگی اند. اینکه فکر کنی توی این شهری که هستی، هر قدمی که برمیداری، یه نفر به خاطرش جونش رو داده. با عشق هم داده(بماند که میتونم افرادی رو مثال بزنم که میگن: اینا بچه بودن برای تفنگ بازی رفتن! و قص علی هذا...) همیشه ضعف و کاستی بوده ولی این جوونها یه لحظه هم نگفتن این مملکت ارزش نداره من برم براش بجنگم. این حرفها بماند. نمیخوام دوباره حرفهایی رو بزنم که به من نمیاد. فقط خواستم بگم من همیشه اول، سن این شهدا رو از روی تاریخ تولد و شهادتشون حساب میکنم و اکثر مواقع، هم سنِّ الآنِ من و حتی جوون تر بودن. حتی فرمانده های دفاع مقدس رو زندگیشون رو بخونید خیلیهاشون دهه سوم زندگیشون شهید شدند، یعنی باز هم، هم سن و سالِ من، ولی فرمانده. همیشه فکر میکنم چطوری میشه؟ چرا من تا دو سه سال پیش جز یه زندگی روتین به چیزی فکر نمیکردم و نهایت آرزوم این بود که کارهای علمی و آکادمیک کنم و مرزهای علم رو جابه جا کنم و نهایتش اینکه پدر و مادرم هم ازم راضی باشند. همین. بعد فکر میکنم حالا الآن که خیرِ سرم یه سری مسائل برام مهم شده چیکار میکنم؟ باز هم که همونه. حتی خیلی ضعیفتر هم شدم. همه جوره ضعیف شدم. دیگه با انگیزه و اشتیاق دنبال همون مسائل دنیوی هم نیستم. البته باز هم خودم دلیلش رو میدونم. دلیلش اینه که یه افکار و اهداف و تصمیماتی برام بالقوه وجود دارند ولی همت اینکه بالفعلشون کنم رو ندارم. انگار دنبال اینم که همه چی کن فیکون بشه بعد من از صفر شروع کنم به خودسازی و بعد هم دنیاسازی و خیلی هم آرمانی بخوام نگاه کنم برم دنبالِ دیگرسازی. ولی خوب نمیشه که. نمیشه که عالمی دیگر ساخت و از نو آدمی. اصلا عمر کوتاه آدم اجازه نمیده که همش منتظر باشی که یه اتفاقی، یه آدمی، یه معجزه ای بیاد تا بتونیم انگیزه بگیریم و شروع کنیم و امید داشته باشیم که بین تمامِ بی مروتی های دنیا، فعالیت های ما نتیجه بده. باید از همین امروز شروع کرد. باید بالقوه ها رو به فعل درآورد.

همه ی اینارو میدونم ها ولی همچنان فکر میکنم من شرایطش رو ندارم. یعنی فعلا ندارم. یه کم مهلت میخوام. اگه خدا خواست و شد که شده، اگر نه هم یعنی من همینم که هستم دیگه. :)

چقدر حرف زدم! یه زمان نوشتن خیلی آرومم میکرد ولی جدیداً نه. فکر کنم این هم از اثرات منفی فضای مجازی باشه. نوشتن روی کاغذ بهتر به نظر میرسه. در هر صورت این روزها آرزومه چند روز رو با آرامش ذهنی سپری کنم. ولی نمیشه انگار. یه بی نظمی و آشفتگی ای مدتیه وجودم رو گرفته، نمیدونم باهاش چیکار کنم.

این عنوانهایی هم که انتخاب میکنم بیشتر به دردِ تیتر مصاحبه های نشریاتِ زرد یا حتی عنوانِ کتاب قصه میخوره! ولی اونقدر حرفهام پراکنده است که دیگه عنوانِ "پراکنده از چند روز" و "پراکنده از این روزها" و عناوین مشابه هم جواب نمیده! :) به بزرگیِ خودتون ببخشید که عناوین، خیلی ربطی به حرفهام ندارن. :)

* نقل به مضمونِ بخشی از سخنرانی حاج آقای پناهیان، شبِ چهارم محرم 1396


خدایا من به "مُحرم" امید دارم. ناامیدم که نمیکنی؟

ماجراهای فارغ التحصیلی!

استاد پروژه ام جواب یکی از چندین و چند ایمیلم رو همین یک ساعت پیش دادند بالاخره! قرار بود 7 مهر از سفر تشریف بیارند که گویا لحظه ی موعود نزدیکه که این ایمیل ازشون رسیده! یهویی استرس گرفتم. اصلاٌ پروژه ام در چه حالی بود؟؟؟؟ :))) کاش میشد یه فلش فوروارد زد به یک ماهِ آینده که حسابی از پروژه و مراحل وقتگیرِ فارغ التحصیلی راحت شده باشم. تازه خوش بینانه اش اینه وگرنه ممکنه بیشتر از یکماه درگیر کارهای اداری باشم. هووووفففف... حوصله ندارم برم سراغ پروژه ام... :(((