کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

جمعه

اول: خُب امروز جمعه بود! ولی من از قبل برنامه ای براش نداشتم. ولی اتفاقایی پیش میاد که ثابت کنه جمعه ها یعنی دلتنگی... مثلاً امروز فهمیدم علاوه بر صفتِ نیکوی فضولی(!)، حسود هم هستم! نبودم ها! چون خاطراتی دارم از دوستانی که مثلاً تعجب میکردن از اینکه حتی توی رقابت میگفتم چی از من کم میشه که بقیه هم موفق باشند؟ ولی اینا خاطراته! الآن واقعاً آدمِ حسودی شدم!


دوم: چک کردن آمار و گزارش های وبلاگ هم برام استرس زا شده. یه عالمه آی پی و سیستم عامل مختلف میبینم که جز چند تا از دوستان که میشناسم باقیش ناشناسن. پیروی پُست قبلی باید باز هم اشاره کنم که حالا اثری، کامنتی، نشونی از خودتون نمیذارید اشکال نداره ولی خیلی نامردیه که حرفهای یه نفر رو بخونیم ولی بهش اجازه ندیم حرفهای ما رو بخونه و اینا!


سوم: دیروز فهمیدم تمامِ عمرم واژه ی "خُب" رو "خوب" مینوشتم و انتظار داشتم درست هم خونده بشه! جالب اینکه هیچکس هم تا حالا تذکر نداده بود تا درستش کنم! :)


چهارم: دو ساعت پیش به بهانه ی خرید هله هوله رفتم بیرون تا بلکه یه هوایی بخورم و این بی تابی جمعه ها کم تر بشه. بوی نم میومد، فکر کردم بارون اومده خوشحال شدم. بعد که رسیدم دم در کوچه فهمیدم کارگر اومده بوده و پارکینگ و حیاط رو شسته و بوی نم به این خاطر بوده! هیچی دیگه! حالم بیشتر از قبل گرفته شد! خیابون ها هم که خلوت و دلگیر... فقط چند تا دونه ماشین در حال عبور دیدم! یکیشون هم توی کوچه ی دو متری با چنان سرعتی از کنارم رد شد که نگو... من هم که اعصاب نداشتم شانس آورد زود رد شد وگرنه باهاش برخورد شدیدی میکردم! در نتیجه تمام این ماجراها یک ربع هم بیرون نبودم و برگشتم! اصلاً به من نیومده پام رو از خونه بذارم بیرون! همین بیام اینجا درددل کنم بهتره انگار! والا!


پنجم: مورد اول و دوم به شدت به هم مرتبط اند!

آنچه بر خود نمی پسندی...

بعد از بیشتر از یکسال هنوز به وبلاگ دو تا از دوستای قدیمی سر میزنم و براشون نظر میذارم. از بس که با مرام بودند و توی سخت ترین لحظه ها تا جایی که میتونستن تنهام نذاشتن. با وجود اینکه هیچ وقت همدیگر رو ندیدیم و فقط 3-4 ماه در حد خوندن چند تا پست من رو میشناختند ولی چنان محبتی ازشون دیدم که هیچ وقت فراموششون نمیکنم. ممکنه گاهی تو شلوغی ها و روزمرگی ها چند هفته ای یادم بره بهشون سر بزنم ولی همیشه تو ذهنم هست که سراغی ازشون بگیرم. فقط یه چیزی ناراحتم میکنه که وقتی میپرسن دیگه وبلاگ نداری میگم یه چیزایی برای دل خودم مینویسم ولی میخوام یه وبلاگ به درد بخور بزنم اون وقت خبرتون میکنم. حالا دلیلی هم نداره که آدرس اینجا رو بهشون ندم ولی نمیدونم شاید نمیخوام حرفهایی که همش ناامیدی و غصه است رو بخونن. اونا روزایی رو از من یادشونه که خوب و خوشحال بودم. هنوز هم سعی میکنم با کامنت هام بهشون انرژی مثبت بدم. یکیشون سال دیگه کنکور داره و میدونم که از پارسال داره براش زحمت میکشه. نمیخوام ناراحتشون کنم. موندم چی کار کنم. 

نمیدونم چرا اینا رو نوشتم. چند روز پیش یه وبلاگی رو میخوندم راجع به اینکه یه عده یهو وبلاگشون رو حذف میکنن یا دیگه نمینویسن نوشته بود. نوشته بود باز خدا خیر بده اونی رو که خبر میده به خاطر کنکور یه مدت نیستم. یا هردلیل دیگه. ولی خبر میده. نمیدونم حالا من اگه بخوام اینجا رو حذف کنم باید چی بنویسم. نمیدونم اصلا چرا باید ننویسم. یا چرا باید بنویسم؟!! 

اینکه میرم وبلاگ دوستهام رو میخونم ولی باخبرشون نمیکنم که اینجا مینویسم حس خوبی نیست. هرچند یه مسئله ی شخصیه، ولی همون طور که من دوست دارم کسی که وبلاگ من رو میخونه بدونم کیه و خودش چه تفکری داره و چیا مینویسه؛ حتما دیگران هم همین حس رو دارند. حالا الحمد لله رب العالمین، من اهل شبکه های اجتماعی نیستم. یکی دو مورد بود که هرطور بود ترکشون کردم. حداقل دیگه فعالیتی ندارم و فقط سر میزنم. 

نمیدونم چرا این حرفهای بی سر و ته رو مینویسم. نمیدونم چی میخواستم بگم اصلاً... :(

این حسین کیست؟

«درسته خودش باید بخواد ولی تو هم تلاشت رو بکن. کُت تنت رو بفروش برو کربلا. از فردا همه فکر و ذکرت باشه رفتن... هرجور شده خودت رو برسون کربلا... دیدی اونایی که نمیتونن راه برند، سینه خیز میرند؟ قرارمون هر سال همینه. عاشورا: تهران، اربعین: کربلا.»


*هیئت شهدای گمنام

 پنجشنبه 20 مهر 1396


+ یعنی من به پای مسیحی هایی که برات عزاداری میکنند میرسم؟ 

+ یعنی من قدر اون خلافکاری که برای محرم احترام قائله پیشت آبرو ندارم؟

فیلسوف

امشب قسمتی از صحبتهای دکتر حسن بلخاری رو گوش میدادم. مجری ازشون پرسید: "یکی ار فلاسفه ی معاصر مطرح کردند که یعنی چی: کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا؟ عاشورا یه اتفاقی بوده یه جایی از تاریخ و تموم شده رفته. بقیه هم دارند زندگیشون رو میکنند" دکتر بلخاری اینطور پاسخشون رو شروع کردند: "میدونید ایشون با وجود اینکه فیلسوف هم هستند، چرا این نگاه رو داشتند؟ چون یه جایی انسان باید انتخاب کنه..."


+ یه همچنین نظریاتی(!) رو چند ماه قبل شنیده بودم و حدس میزنم فیلسوف معروف کی باشند ولی اسم نبریم بهتره. بالاخره مریدانی دارند و به قدر کفایت هم پاسخشون داده شده. عده ای هستند که تا چند تا کتاب فلسفی میخونند و حتی سر چند تا کلاس مینشینند و مدرک هم میگیرند و دکتر هم میشوند، فکر میکنند اگه نظر متفاوتی از عُرف و مذهب و سنت ارائه ندهند بهشون فیلسوف نخواهند گفت و شاید تحویلشون هم نگیرند! یکی بهشون بگه شما اگه روی عرف و مذهب، انقلت نیاری هم بهت توجه میشه! نظرات امام خمینی(ره) راجع به شیوه مطالعۀ فلسفه رو حتما بخونید. فلسفه خوندن کار هرکسی نیست و با خوندن هر کتابی که به دستمون رسید هم نمیشه فیلسوف شد، مراحل داره. در غیر رعایت اصولش، جز گمراهی حاصلی نداره. نمونه از این گمراهان هم زیاده. موقع شنیدن هر حرف باید بسیار بسیار دقت و تأمل کرد.

جواهر

در این دنیا اگر همه چیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یک چیز را نباید از یاد برد. تو برای کاری به دنیا آمدی که اگر آن را انجام نرسانی، هیچ کاری نکرده‌ای. از آدمی کاری برمی‌آید که آن کار نه از آسمان برمی‌آید و نه از زمین و نه از کوه‌ها، اما تو می‌گویی کارهای زیادی از من برمی‌آید، این حرف تو به این می‌ماند که شمشیر گرانبهای شاهانه‌ای را ساطور گوشت کنی و بگویی آن شمشیر را بیکار نگذاشته‌ام، یا اینکه در دیگی زرین شلغم بار کنی یا کارد جواهرنشانی را به دیوار فرو ببری و کدوی شکسته‌ای را به آن آویزان کنی. این کار از میخی چوبین نیز برمی‌آید. خود را اینقدر ارزان مفروش که بسیار گرانبهایی! بهانه می‌آوری که من با انجام دادن کارهای سودمند روزگار می‌گذرانم. دانش می‌آموزم، فلسفه و فقه و منطق و ستاره‌شناسی و پزشکی می‌خوانم، اما این‌ها همه برای تو است و تو برای آن‌ها نیستی. اگر خوب فکر کنی درمی‌یابی که اصل تویی و همه این‌ها فرع است. تو نمی‌دانی که چه شگفتی‌ها و چه جهان‌های بیکرانی در تو موج می‌زند. آخر این تن اسبِ توست و این عالم آخور اوست؛ غذای اسب، غذای سوار نباشد.


+ فیه ما فیه، مولانا / از کانال کانون فلسفه و دین دانشگاه امیرکبیر

- مولانا هم همون حرفهای چند هفته ی پیش من رو زده، ولی با ادبیات بهتر! :) خوب کار کردن یا کارِ خوب کردن مهم نیست! باید بهترین کار رو انجام بدی.

جهان، تاریکی محض است

گاهی که خسته ای از دنیا و سختی هاش، کم آوردی از بس دویدی و نرسیدی، از آینده میترسی و فکر میکنی رسیدی تهِ خط؛ فقط یه نفر رو میخوای که بتونی کنارش آروم بشینی و همه ی حرفهاتو بزنی و فقط گوش کنه. حتی غر هم که زدی گوش کنه. گریه هم کردی هیچی نگه. بعد که دید دیگه حرفی نداری، فقط بگه: "نترس. ببین همه چی آرومه..." همین. همین قدر ساده و کلیشه ای! گاهی از تمامِ دنیا همین رو میخوای. فقط همین. 


جهان، تاریکی محض است؛ میترسم. کنارم باش.


دانلود

!edited

الآن فهمیدم "بیان" علاوه بر امکانات مفصلی که داره، اجازه میده نظرات ارسالی برای دیگران رو هم ویرایش کنیم. چه خفن! ولی اصلاً اینجور امکانات رو دوست ندارم. حتی وقتی ادیت تلگرام هم اضافه شد با وجود کاربردهای مثبتی که میتونه داشته باشه حس خوبی نداشتم و هنوز هم 99 درصد موارد فقط برای ویرایش املایی و انشایی ازش استفاده میکنم. حتی همین هم نبود اتفاقی نمی افتاد. اینکه بشه هرچی گفتی رو تبدیل کنی به هیچی، یه حس عدم اطمینان میاره. اون وقت عادت میکنیم و فکر میکنیم تو دنیای واقعی هم هر حرفی زدیم و هر رفتاری داشتیم قابل ویرایشه! اون وقت یادمون میره که اثر حرف ها، همیشه با حذف کردن و ویرایش کردن و شکلک کم و زیاد کردن، از بین نمیرن. شاید اصلاً ندونیم دلی که شکست، ادیت بشو نیست. البته که در فضای مجازی نباید هم دنبال اطمینان بود. در همین رابطه امروز یه مقاله و یک کتاب پیدا کردم راجع به گفتگوی چهره به چهره که چقدر کمرنگ شده توی این عصر سرعت و تکنولوژی. اسم کتاب: Reclaiming Conversation: The Power of Talk in a Digital Age. حالا اینکه حتما باید به نوع نگاه و تفکر نویسنده توجه بشه جای خود داره ولی اسم کتاب و خلاصه اش به نظر جالب میومد. مثلاً جایی گفته بود که وجود گوشی همراه حتی با فاصله ی چند متری از محلی که دو نفر دارند رو در رو صحبت میکنند میتونه باعث بشه موضوع گفتگو تغییر جهت پیدا کنه. و اصلاً این روزها گفتگوی رو در رو کم یاب شده.

من که اونقدر کتابِ نخونده دارم که نمیدونم کی برسم به این کتاب، اون هم زبان اصلی! :) خدا عمری بده ما زودتر برگردیم به دوران کتابخون بودنمون که گاهی میشد هفته ای 2-3 تا کتاب میخوندیم! الآن یک کتاب تا چند هفته نیمه کاره میمونه. :( نظرتون چیه به فضای مجازی لعنت بفرستیم؟! :)


پی نوشت: همین دو پست قبلی که گفتم از شادیهام بگم، باعث شد خودم رو چشم بزنم! همین یک ساعت پیش یه خبر نسبتاً بدی رو شنیدم که امیدوارم آخرش ختم به خیر بشه. دعا بفرمایید لطفاً خیلی زیاد. الهی هیچکس بد نبینه.

توضیح!

پست قبلی شاید خیلی حرفهای الکی و معمولی داشت ولی دیدم شرط انصاف نیست که وقتی حالم خوبه چیزی ننویسم و فقط با غم و غصه هام دیگران رو ناراحت کنم. فقط امیدوارم این حالِ خوب از الگوی همیشگی نمودارهای نوسانی تبعیت نکنه و دوام داشته باشه. ان شاء الله. 


+ ان شاء الله حالِ همه، همیشه خوب باشه.

پوست

منشی: پوستتون چربه یا خشک؟

من: نمیدونم! چون حداقل روزی دوبار صورتم رو با صابون میشورم...

منشی: خوب پس چربه!

من: ...!!!


همین مکالمه با دکتر هم تکرار میشه. و به طور عجیب و در عین حال بامزه ای، هیچکدوم نمیذارن جمله ام رو تموم کنم! و هر دو نفر فکر کردن چون پوستم چربه، چند بار میشورم که خشک بمونه! حالا واقعیت چیه: چون حداقل روزی دو بار صورتم رو با صابون میشورم در نتیجه پوستم خشک میشه. و چرب نیست!


جدیداً یه این رسیدم که به طور جدی در بیان منظورم عاجزم! یعنی انقدر صغری، کبری میچینم و مقدمه و مؤخره میگم که اصل مطلب گم میشه. جالبه که تا چند وقت پیش این همه توجه به جزئیات رو حُسن میدونستم ولی الآن شده یکی از مشکلاتم. حرفی رو که میشه توی یک جمله گفت من توی 4 جمله میگم. چون فکر میکنم علت ها مهم اند و حتی یه جور احترام به مخاطبه که من براش وقت میذارم و همه چی رو کامل و مفصل براش توضیح میدم و از سوء برداشتهای احتمالی در آینده هم پیشگیری میشه. یا توی این مثالی که زدم حتما دلیلِ داشتن پوست خشک مهم بوده که خواستم بهش اشاره کنم. البته شاید نوع کاربرد کلمات و ساختار جمله هم، در این عدم شفافیت تأثیر داشته باشه. خلاصه که باید تغییری ایجاد کنم.


این عشق وافر به شیرینی، بدون ضرر که نیست. از بس به توصیه های پدر و مادر گوش نکردم مجبور شدم به خاطر جوشهای صورت، برم دکتر! :( پدر که همیشه میگه همش به خاطر هله هوله هاییه که میخوری، ورزش هم که نمیکنی. من هم اصرار که نه، به استرس و جنس پوست و اینا ربط داره. آخر هم جناب دکتر گفتند که علت دقیق جوش زدن هنوز کشف نشده! خودت باید بفهمی چی میخوری که جوش میزنی! منم که نمیدونم! :)))) اصلاً با جوش خیلی هم خوشگل و بانمک بودم! همه که نباید پوست صاف و شفاف داشته باشن! والا! هنوز که ثابت نشده از شیرینی و شکلات باشه، ولی اگر هم باشه، من به هیچ قیمتی حاضر نیستم از عشقم بگذرم! حتی اگه مجبور شده باشم روزی چند بار جلوی آیینه وقت بذارم و کرم بزنم و شب تا صبح هم با صورت پُر کرم بخوابم! :)) ایییییی اینقدر از این کارها بدم میااااااد به سرم اومد دیگه! ایییییی...

از اونجایی که منو جو بگیره، دیگه گرفته، علاوه بر این کارها از شنبه خواستم بعد از سااااالها حرف پدر رو در زمینه توصیه اکید به ورزش گوش داده باشم و شروع کردم به نرمش که خودش سوژه ی مناسبی برای خندیدنه که بعدا تعریف میکنم! :)) چند روز پیش تلویزیون کوهنوردها رو نشون میداد که رفته بودند کهف الشهدا و اونجا هم مراسم عزاداری و نوحه خوانی بود. خیلی دلم خواست ولی نمیتونم برم که. :( حالا فعلا همین نرمش خودمون رو پیش ببریم هنر کردیم! والا! :)

با این تفاسیری که گفتم کاملاً واضحه که تکمیل و تحویل پروژه هییییچ جایی در برنامه ی روزهای گذشته ام نداشته! و از اونجا که هفته ی پیش به خودم قول دادم این چهارشنبه هرطور شده پروژه رو تحویل میدم، امشب و فردا ساعت های سختی رو خواهم گذراند بلکه یه چیزی جمع و جور کنم برای نشون دادن به استاد. حالا کِرِم شب رو هم هنوز نزدم! واااایییییی! :))))

میخواستم راجع به انتخاب کتاب هایی که میخونم بنویسم ولی باشه برای بعد.

برای همه مریض ها دعا کنیم. حتی اونایی که شیرینی زیاد میخورن. :)

الحمد لله علی عظیم رَزیَّتی

یک) داشتم یکی از کامنت ها رو جواب میدادم، بی دلیل این عبارت اومد به ذهنم: "الحمد لله علی عظیم رَزیَّتی" میخوام زار بزنم. برای خودم. میدونید که این عبارت در سجده ی آخر زیارت عاشورا اومده. یعنی خدایا شکرت برای این مصیبت عظیم. حتی شنیدیم که میگن شکر، نعمت رو زیاد میکنه و اینجا هم مصیبت رو مثل یک نعمت دیدند و درخواست زیاد شدنش رو دارند....

دو) چند هفته ی پیش یک جمله از آقای صفایی حائری دیدم: "عارف در برابر سختی ها، صبر نمیکنه، شکر میکنه"

سه) خانم حضرت زینب قطعاً یک اسطوره هستند و باید الگو باشند. ولی بِلاتشبیه، فرق های بزرگی هست بین یکی مثل من و ایشون که باعث میشه نتونم به خودم بگم صبور باش... برای ایشون روشن بود که در چه راهی قدم گذاشتند و چرا تحمل این مصیبت ها، نعمت خداست و شُکر داره. ولی من علاوه بر ضعیف بودنم، هرچی حساب کتاب میکنم نمیفهمم چرا باید با مصیبت به این بزرگی رو به رو باشم که تمام عمر درگیرم کرده باشه و مثل سایه تمام ابعاد زندگیم رو گرفته باشه؟ مصیبتی که وقتی تنها یک چشمه اش رو افرادی بسیار صبور، مؤمن، با تجربه، با سواد، متخصص و ... میبینند، فقط میگذرند. تازه در بهترین حالتش، فقط میگذرند. یعنی حتی چند دقیقه هم قابل تحمل نیست. اینجاست که "صبر" واژه ی کوچیکیه برای این مصیبت، اون هم برای آدمِ ضعیفی مثلِ من.

چهار) خدایا، نمیدونم اگه امتحانه، کدوم پاداشه که بتونه تمام سالهای عمر من رو جبران کنه؟

پنج) خدایا، هرچی هست، نبودش رو هم نمیتونم تحمل کنم. میدونی که... فقط توان میخوام.

شش) خدایا، واضح تر باهام حرف بزن! من هنوز نمیفهمم...

هفت) خیلی دعام کنید.