اینکه با خط به خطِ این متن کیف کردم یه طرف، این جمله یه طرف: «حس میکنم نوشتن از اربعین وظیفه است»
اینکه با خط به خطِ این متن کیف کردم یه طرف، این جمله یه طرف: «حس میکنم نوشتن از اربعین وظیفه است»
آقااااااا نمایشگاه کتابی که چند روز پیش گفتم در کنار نمایشگاه رسانه های دیجیتال برگزار میشه رو نرید! 4 تا غرفه، تاکید میکنم فقط 4 تا غرفه اون هم کتاب دبستانی رو گذاشتن برای خالی نبودن عریضه! یک دونه کتاب دانشگاهی پیدا نمیکنید، بعد جالبه که بَنِر به چه بزرگی زدن: مقدم بازدیدکنندگان نمایشگاه کتاب را گرامی میداریم!!! و نقشه از اون بزرگتر هم کنارش، که فلان جا محل غرفه های دانشگاهیه! همون جا که فقط 4 تا ناشر کودک و کتاب دبستان بدون حتی یک بازدیدکننده، سرگرم گوشی هاشون بودن! شانس آوردن که مسیرش سرراست بود و وقتم زیاد تلف نشد وگرنه الان بد و بیراههایی داشتم که بگم بهشون، با این مدیریت و اطلاع رسانی و غیره! یه نمایشگاه آروم تخصصی داشتیم اون رو هم برداشتن با شو آفِ رسانه ها قاطی کردن! دیگه راجع به ارزش و اعتبار نمایشگاه رسانه های دیجیتال نگم که حتی اونایی که فقط برای اشانتیون گرفتن هم میان از قبل پیشبینی میکنند که چه خبره! اعصاب ندارم اصلا! چون تجربه دارم بهتون میگم که دو سوم، شاید هم بیشتر نمایشگاهها هییییییییچ ارزشی ندارند و حتی برای وقت گذروندن هم این جور جاها نرید! هر موضوعی هم که میخوان داشته باشند و هر نهاد و موسسه ای هم که میخواد حامیشون باشه. والا! همون در به در تو کتاب فروشی های انقلاب دنبال کتابهامون بگردیم و تازه اگر پیدا شدن گرون گرون بخریم خیلی بهتره، ولو اینکه کتابهای درسیش خاک گرفته و درب و داغون باشن! حداقل اونجا احساس نمیکنیم به شعورمون توهین شده! تازه نوستالژی هم برامون داره. هرقدر هم پیاده روهاش شلوغ و کثیف باشه برای من که کلللللییییی خاطره است. از بوی خوراکیها و غذاها گرفته تا کافه ها و شیرینی فروشیهاش تا کوچه پس کوچه هایی که یهو انقدر خلوت میشن که انگار نه انگار همین چند ثانیه پیش خیابون اصلی پر بود از رهگذر. تا... تا... همش، همش برای من خاطره است. شاید هم رویا... :)) اصلا میدونید چیه؟ تا خودم تحولی در صنعت نشر ایجاد نکنم و دست ناشران بنده خدا رو که هیچکس تحویلشون نمیگیره و واقعا با خون جگر کتاب چاپ میکنند رو نگیرم، احدی بهایی به این حرفها نمیده. همه مشغولند، مشغول!
اضافه شد: یکی از منابع اطلاع رسانی نادرست
باقی منابع در این ارسال ذکر شد.
گاهی بیش از حد معمول برای رسیدن به یه آرزو تلاش میکنم. حتی خودم و عزیزانم رو به سختی میندازم. کارهای غیرمنطقی و عجیب و غریب و حتی خطرناک ازم سر میزنه. کلی حرف و طعنه میشنوم. تمام تنهاییهام با هق هق گریه ها میگذرن... فقط به یه دلیل. اینکه بعداً از خودم نپرسم: "میتونستی بیشتر سعی کنی و نکردی؟ میتونستی یه قدم بیشتر برداری و برنداشتی؟ میتونستی از خودت بگذری و نگذشتی؟" میترسم از اینکه فردا روزی به خودم بگم: "میتونستم بهش برسم و خودم نذاشتم که بشه" حالا اون آرزو هرچی میخواد باشه. کوچیک یا بزرگ. درست یا غلط. بالاخره آرزوی روز و روزگاریِ من بوده، اینکه بعدها بفهمم اشتباه میکردم داستانش جداست. میترسم از 10 سال، 20 سال، 30 سال آینده که چطور قراره خودم رو سرزنش کنم.
او میرسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند
پاییز عاشق است و راهی نمانده است
جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند
شاید زمان مناسبی نباشه ولی چند هفته است دارم نوحه ای رو گوش میدم که مضمونش به نظرم فوق العاده است. یعنی خوب و عالی و دوست داشتم و این توصیفات کافی نیست. فوق العاده است. ترکیب روایات، وقایع تاریخ معاصر کشورمون و سخنان بزرگانمون به بهترین شکل ممکن.
اگه کسی نقد و نظر و بحثی راجع به صوت ها و موسیقی هایی که میذارم داشته باشه، به شدت استقبال میشود. :)
اولین توصیه وزیر جدید به دانشجویان رو شنیدید؟ :-)
توصیۀ درست و مهمی هست ولی به یه نکته توجه نشده، اون هم اینه که اساساً عشق وقتی میاد که خودت هم حواست نیست. مثلاً درست وقتی میاد که مطمئنی دیگه سن و سالی ازت گذشته و عاقل و منطقی شدی و رفتار بچه گانه نداری. وگرنه اون احساساتی که در نوجوانی و اوایل جوانی و با ورود به محیط جدید و بالاخص دانشگاه میاد سراغ خیلی ها که اصلاً اسمش عشق نیست. چه تغییر و تحولات و هیجاناتی که تو دوران کارشناسی از هم سن و سالها ندیدیم. واقعاً چقدر محیط دانشگاه میتونه افکار و عقاید و اصول زندگی رو عوض کنه و چون اکثراً به همه چی اهمیت میدند به جز نشون دادن مسیر درست فکری به دانشجو، نتیجه میشه مواجه شدن یه نوجوون ساده و کم تجربه با دنیایی جدید که آنچنان چارچوب های ذهنیش رو به هم میریزه که بعد از چند ترم حتی هم کلاسیهاش هم دیگه نمیشناسنش! علاوه بر خود دانشگاه، اضافه کنید ورود نوجوونهای روستایی یا ساکن شهرهای کوچیک رو به شهری مثل تهران! البته این حرفها برای جوونهای نسل ماست، شاید نسل جدید خیلی قبل تر از دانشگاه چارچوب های ذهنیشون شکل گرفته باشه یا اگر بنا بوده اصولشون بهم بریزه، جدای از محیط دانشگاه این اتفاق افتاده باشه. هرچند همچنان هم هستند نوجوونهایی که به جز دانشگاه، مسیری برای آشنایی با دنیا و زندگی جدی ندارند.
+ اون موقع که همه دنبال جُستن یار بودند ما سرمون به کار خودمون بود، بعد هم که دیگه به طور نرمال باید سرمون به کار خودمون میبود!! در نتیجه تجربه ای در این زمینه نداریم ولی نون گندم رو دیدیم دست دوستانمون!! :)))
+ این کلیپ و به خصوص شعر و موسیقیش رو خیلی دوست داشتم. ربطی به متن نداره چند هفته بود شنیده بودمش ولی فراموش کردم اینجا بذارم تا برای خودم هم بمونه.
شده حس کنید باید یه حرفهایی رو بگید و هی کلمات بیان سر زبونتون ولی باز به دلایلی خودتون رو قانع کنید که لزومی نداره وارد بحث بشید؟ حتماً شده. حالا فکر کنید یه نفر حرف زدن براش از نون شب واجب تر باشه!!! بعد مدام در همچنین شرایطی قرار بگیره! :))
+ اومدم کلی حرف بزنم ولی یهو دیدم همین چند جمله کافیه. باقیش بماند.
+ هوایت را از من بگیر، حرف زدن را نه! :))))
این متن یه مقدار طولانیه و معلوم هم هست که کپی کردم! ولی امیدوارم حوصله کنید و وقت داشته باشید که بخونید. بسیار جای تفکر داره.
«معنای زندگی
مسئلهی معنای زندگی وقتی پیش می آید که شما شور زندگی را از دست بدهید. یکی از عللی که در دوران مدرن مسئلهی معنای زندگی جدیتر شده و حتی در فلسفه، نسبت به دوران پیشامدرن شیوع بیشتری پیدا کرده، همین است که به جهاتی آن شور زندگی در انسانها فروخوابیده است. حال این جهات قابل بررسی است که ببینیم چقدر به ژنتیک، تعلیم، تربیت و یا به چیزهای دیگری برمیگردد. اگر شما شور زندگی داشته باشید، هنگام مطرح شدن معنای زندگی پوزخند میزنید.
کسی که شور زندگی دارد، دردی ندارد که دربارهی معنای زندگی سوال کند، بلکه این سوال برای کسی به وجود می آید که شور زندگی را ندارد و از دست داده است. هر کداممان هم به علتی شور زندگی را از دست میدهیم؛ ولی همهی این امور که شور زندگی را از آدمی میگیرند "غیرمعرفتی" هستند. بنابراین اگر اوضاع و احوال عینی و خارجی زندگی مساعد باشد، ما هیچوقت به مسئلهی معنای زندگی نمیرسیم؛ اما اگر عکس این باشد (یعنی مساعد نباشد) آن وقت حساب و کتاب میکنیم. به زبان ساده بگویم، وقتی با معشوق و محبوب و دوست خودتان قرار ملاقات دارید، زمان ملاقاتِ پنج یا شش ساعتِ به نظرتان پنج، شش دقیقه می آید، اما وقتی با رئیس ادارهتان قرار ملاقات نیم ساعتِ دارید، زمان به نظرتان طولانی تر می آید. اینجاست که آدم سوال میکند "اساسا فلسفه ملاقات با رئیس اداره چیست؟" و از اینجاست که پرسش پیش می آید "نهاد ریاست برای چه درست شده و چرا آدم باید جوابگو باشد" و... در نتیجه میتوان گفت که آدم از چیزی که لذت میبرد سوال نمیکند.
مصطفی_ملکیان
مقالهی شوق زندگی و میل مبهم خودکشی؛ مجلهی کرگدن
از کانالِ کانون فلسفه و دین دانشگاه امیرکبیر»
+ چقدر این استدلال رو قبول دارید؟ یعنی اگر زندگی پُر شوق و شوری داشته باشیم دیگه سراغ مفهوم زندگی نمیریم؟ به نظرم اون عبارتِ "غیر معرفتی" هم جای توضیح بیشتر داره.