گاهی بیش از حد معمول برای رسیدن به یه آرزو تلاش میکنم. حتی خودم و عزیزانم رو به سختی میندازم. کارهای غیرمنطقی و عجیب و غریب و حتی خطرناک ازم سر میزنه. کلی حرف و طعنه میشنوم. تمام تنهاییهام با هق هق گریه ها میگذرن... فقط به یه دلیل. اینکه بعداً از خودم نپرسم: "میتونستی بیشتر سعی کنی و نکردی؟ میتونستی یه قدم بیشتر برداری و برنداشتی؟ میتونستی از خودت بگذری و نگذشتی؟" میترسم از اینکه فردا روزی به خودم بگم: "میتونستم بهش برسم و خودم نذاشتم که بشه" حالا اون آرزو هرچی میخواد باشه. کوچیک یا بزرگ. درست یا غلط. بالاخره آرزوی روز و روزگاریِ من بوده، اینکه بعدها بفهمم اشتباه میکردم داستانش جداست. میترسم از 10 سال، 20 سال، 30 سال آینده که چطور قراره خودم رو سرزنش کنم.
بین تمام دعاهایی که برای هم میکنیم به خصوص تو این ساعات و روزها برای هموطنانمون که از زلزله آسیب دیده اند، یادم افتاد بگم که برای حالِ خوبِ دلهاشون هم دعا کنیم. زخمهای جسم خوب میشند ولی زخمهای دل...
- ۹۶/۰۸/۲۲