کاش آدمها از بدیهام خبر داشتن، اون وقت نه تنها دلشون برام تنگ نمیشد ازم متنفر هم میشدن. کاش میدونستن حرف و عملم چقدر از هم دورن.
امروز فهمیدم یه جا یه نفر یه پیام برام گذاشته. هم خوشحال شدم که به یادم بوده هم شرمنده ام که نمیتونم برم جوابش رو بدم. نمیتونم برم بگم منم دلم براش تنگ شده بود. منم به یادش بودم. و کلی حرف دیگه. همیشه از اینکه کسی رو چشم به راه نگه دارم فراری بودم، با اینکه خودم خیلی چشم انتظاری کشیدم. خیلی معذب میشم در این مواقع. نمیدونم چی کار کنم. در حد انتظار برای جواب یه پیام در فضای مجازی هم میشه اسمش رو گذاشت چشم انتظاری. ولی نمیتونم برم. نمیخوام دیگه برم اونجا...
کامنتِ نانوشته!: یکی از دلایلِ هرچند کم اهمیت من برای در اولویت نبودنِ ازدواج اینه که اکثر موارد "همه چی تموم" بودن! یعنی از نظرِ کار و تحصیل و ثبات فکری و اعتقادی(به استثنای کلیات مواردی که برام ارزش هستن و باید ثبات داشته باشن) حداقل از نظر خودشون آخرش بودن دیگه! یه اصطلاحِ عامیانه ای برای توصیف اینها هست که درست نیست بگم، فقط اینکه همچنین آدمهایی به دردِ من نمیخورن! کسی که زندگیش رو توی تنهایی یا با دوست و رفیق و... ساخته و الآن هم فکر میکنه جایی که هست نهایتِ موفقیت و آرامش رو داره دیگه من چرا باید برم زندگیم رو باهاش شریک بشم! اصلا این چه زندگیه که دیگه هیچ پستی و بلندی و چالشی نداره؟ زندگی رو باید با هم ساخت، نه دو تا زندگیِ از قبل ساخته شده رو به زور به هم وصله زد.
- ۹۶/۰۵/۲۸