چند وقت پیش گفتیم بعد از چند سال یه حالی از یکی از اقوام بپرسیم. با چنان تغییری مواجه شدیم که به سختی شناختیمشون! ایشون برای تحصیل ارشد و دکترا و بعد هم تدریس و غیره در خارجه به سر میبرند. باقیش بماند. امروز یهو باز یه مسائلی مربوط به این موضوع یادم افتاد خواستم راجع بهش بنویسم. البته انقدر ذهنم آشفته است که نمیدونم چی از آب دربیاد ولی برای به آرامش رسیدن شاید بد نباشه. دیروز یه ویدئو راجع به scrum میدیدم و طبق معمول سرچ کردم تا راجع به صاحبِ اثر بیشتر بدونم. دیدم واوو برای خودش در ایالات متحده شرکت داره و برو و بیایی و این حرفها... اطلاعاتی از تحصیلاتشون پیدا نکردم ولی به نظر نمیاد خیلی شاخص باشه و بیشتر تخصص حرفه ای دارند تا آکادمیک. البته شرکت داشتن اونور آب حتی توسط ایرانی ها اونقدرها کارِ شاقی نیست. تلاش میخواد ولی شدنیه. حالا بحثم سر این جزئیات نیست. بحثم اینه که خیلی چیزا توی این دنیا جذابه. منم وقتی دانشگاهها و شرکت ها و بعضی از قوانین و امکانات اونا رو میبینم اولش میگم چه خوبه یا خوش به حالشون، ولی واقعا تهِ دلم نمیخوام هیچ کدوم رو داشته باشم. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که این یه وابستگی رو به این دنیا ندارم. درست و غلطش رو کار ندارم ولی یه چیزایی اینجا هست که هیچ جایِ دیگه نیست. به دلایلی نمیخوام راجع بهشون حرف بزنم. البته همین جا هم کم ظواهر فریبنده نداره که بارها و بارها به خاطر اهمیت ندادن بهشون حرفها شنیدم که باز هم نه تنها مزیت نیست که حتما نقطه ضعفِ منه. برای همین هم هست که توی چند مطلب اخیر راجع به تغییر کردنم نوشتم، چون دارم کم کم به این میرسم که من اشتباه کردم و یک عمر خوب و بد رو جا به جا تصور کرده بودم. نمیخوام بیشتر بگم چون احساس میکنم حرفهایی که مینویسم هرجوری برداشت میشه به جز اونی که باید. دلیلش هم حتما اینه که من که کسی نیستم.
باز هم حرفم اینایی که گفتم نبود. چند روز پیش خبرِ رفتن یکی از بچه های فعال دانشگاه رو شنیدم که با اینکه دانشجوی کارشناسی هستن ولی روی چندین و چند پروژه ی جدی کار میکنند و تدریس هم دارند و ... خوب این مدل آدمها باید هم برن. اصلاً من خودم کسی هستم که از بین دوستانم تا یکی یه ذره درسش خوب باشه میگم چرا موندی؟ مثلِ خیلی از اساتید که این سوال رو از بچه های تاپ میپرسن. ولی یه استادی داشتیم بین این همه استاد که میگفت: "وقتی دانشجو میاد از من ریکام میخواد من باید بهش بگم که اگه بری سبک زندگیت عوض میشه. اصلاً ببین اونا تو رو توی کامیونیتیشون میپذیرن؟ اکثرا هم سنی که باید به فکر خانواده باشن و دیگه حتی اگه برگردن فایده ای نداره و ..." من میخوام به حرفهای این استادمون اضافه کنم که قرمه سبزی خوردن و توی اجتماعات ایرانیها شرکت کردن نشونه ی حفظ فرهنگ و اعتقادات نیست. میتونم راجع به هر دلیلی برای رفتن، دلیل بیارم برای نرفتن. ولی چون دلایلم بر اساس ارزشهای خودمه کمتر کسی قبولشون میکنه. اصولا من اکثر تفکراتم موافقینِ خیلی خیلی کمی داره که باز هم این رو مزیت نمیدونم. یه اشکالی تو کار من هست حتما. من هم کم کم تغییرات اساسی خواهم کرد جوری که شناخته نشم! بگذریم. این فامیلمون رو که دیدم یهو ذهنم رفت هزار جای دیگه. به من هیچ ارتباطی نداره کی میره کی نمیره، چرا میرن چرا نمیرن. اونقدر مستند و مقاله و سخنرانی راجع به این مباحث هست که دیگه حرفهای من زیاده گوییه. بماند که بیشتر بحث ها خودشون باعث رفتن میشن! اصولاٌ فکر کردن به رفتن یا نرفتن، معلولِ مجموعه ی اعتقادات آدمه که دیگه وقتی کسی تصمیمش رو گرفت، یعنی اهم فی الاهم زندگیش مشخص شده. باز هم میگم بحثم سر درست یا غلط بودنِ هیچ تفکری نیست فقط میخوام بگم حتی من که خودم تا 4-5 سال پیش میخواستم برم و هنوز هم عده ای رو تشویق به رفتن میکنم، درموردِ یه عده برام سواله که تو دیگه چرا؟
اینا فقط یه ذره از میلیون ها میلیون جمله ای بود که باید مینوشتم. فقط برای خودم. همین.
- ۹۶/۰۶/۰۸