واقعیتِ سردرگمیِ این روزها (بهتره بگم این ماهها) بیشتر از اونه که کسی باور کنه. اون قدر که دیگه هیچ کدوم از آمال و آرزوهای قبلیم برام ارزشی ندارن! همیشه عاشق درس خوندن بودم. مطالعه و یاد گرفتن ارزشمندترین کارِ دنیا بود برام. اونقدر که با وجود مخالفت های زیاد از اول شروع کردم درس خوندن برای کارشناسی و ادامه اش. و همش هم با شوق زیاد. بارها با خودم مرور کردم وقتهایی رو که با چه انگیزه ای درس میخوندم، تست میزدم، حتی توی اتوبوس. حتی ترم های اول در کنار مطالبی که استادها ازمون میخواستن، با دیدِ بلند مدت برای ارشد، کتاب کنکوری هم میخوندم و تست هم میزدم! با همین دیدِ بلند مدت برای انتخاب موضوع درست حسابی برای پروژه ام و بعدها برای گرایش ارشد و ادامه اش، جلسات دفاع رو شرکت میکردم، مطالعه ی متفرقه داشتم و... و... شوخی نبود برام. واقعاً هدف داشتم و با علاقه راهم رو میرفتم و حتی کم کم اطرافیان هم باهام همراه شده بودند و تشویقم هم میکردند. یکی دو تا از اساتید هم خیلی زیاد بهم انگیزه میدادند و دیدِ خوبی هم نسبت به تغییر رشته دادن و سایر تصمیماتم داشتند.
بگذریم... اینا همش خاطره است. الآن نه تنها مرددم بین ارشد خوندن یا سرکار رفتن یا هیچکدوم(!)، بلکه کلیّت زندگی دیگه برام موضوع ارزشمندی نداره که بخوام براش این همه سختی بکشم. اینارو به دور از هیجان و احساس و حرفهای معمولِ فضای مجازی میگم. هنوز هم گاهی که سرِ درددلم با کسی باز میشه سعی میکنم از علاقه ام به ادامه ی تحصیل بگم و اینکه میخوام در زمینه ی کارِ حرفه ای هم تجربه ای داشته باشم و بنده های خدا هم راهنمایی میکنن و اکثراً چون شوق و ذوقم رو میبینن میگن هردو رو با هم پیش ببر. و حرف که به اینجا میرسه یهو یادم میوفته که من حتی دلیلی برای ادامه دادن یکی از این مسیرها رو هم ندارم چه برسه همه رو با هم.
هر وقت هم که میخوام بشینم و برنامه بریزم و بالاخره یه تصمیمی بگیرم تا شاید انگیزه ای به وجود بیاد، میگم فعلاً من تو پروژه ی کارشناسی موندم بذار این رو تحویل بدم تا ببینم بعدش چی میشه. ولی واقعیت اینه که میدونم بعدش هم اتفاق خاصی نخواهد افتاد و امکان نداره بشم اون آدمی که بودم.