اجر
- يكشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۱۷ ق.ظ
این مطلب "کی از اون ور خبر آورده؟" داره حاشیه دار میشه! :)
من که همیشه گفتم حرفهام همش دردِ دله، فقط نمیدونم چرا من دردِ دلهام حاشیه داره، حتی اگه به اصلِ موضوع هیچ اشاره ای نکنم! :)
+ میگم اگه موضوعی هست که میخواید بشنوید بگید بگم تا این همه به زحمت نیوفتید. راضی نیستم والا. ها؟ :)
- باید درس بخونم... ولی حسش نیست. نیست. نیست. نیست. :(
دیدید اینایی رو که تا میشینید تو تاکسی شروع میکنن به غُر زدن؟ دیگه اینا خیلی تکراری شدن! نوعِ جدیدش موقعِ راه رفتن توی کوچه و خیابونه که جلوتون رو میگیرن و به زمین و زمان و مُرده و زنده بد و بی راه میگن! جدی ها... چون همشون سن و سال دار هستن من با خنده و شوخی باهاشون حرف میزنم و حتی سعی میکنم مؤدبانه و با استفاده از جمله های خودشون، بحث رو به چالش بکشونم. برای نمونه چند روز پیش یه خانم مسن همین جوری سر صحبت رو باهامون باز کرد. برای روشن شدن موضوعِ بحث، به یک جمله اشاره کنم کافیه، اینکه لا به لای حرفهاشون به شوخی به مادر گفتن: "بردار این چادر رو!" ولی ما همچنان با ملاطفت باهاشون حرف زدیم و حرفهاشون رو شنیدیم و نتیجه برای هر دو طرف رضایت بخش بود. :) حرفم اینه که توی یه سنّی یه حرفایی رو میشه پذیرفت ولی اینکه جوون جماعت یه حرفهایی رو میزنه دو سه تا دلیل بیشتر نداره. یا صرفاً بلغور کردنِ حرفهای اطرافیانشه، یا آنچنان مقهورِ جذابیت های دنیای امروزه که خیلی مسائل رو در نظر نداره، یا واقعاً با تفکر و تأمل به این نظرات رسیده که هرچند این مورد آخر بعید به نظر میرسه ولی اگه درسته که ان شاء الله خدا همه رو به راهِ راست هدایت کنه به خصوص من رو که تعطیلِ تعطیلم!
پی نوشت: از این برخورد ها حداقل در دنیای واقعی با شوخی میگذرم ولی بعدش یا حتی گاهی موقعِ بحث بغض میکنم. نمیدونم چرا. شاید چون نمیدونم درست و غلط چیه؟ یعنی واقعاً راسته که میگن هرچی رو که زیاد و از همه میبینی الزاماً درست نیست و حتی باید به حقانیتش شک کرد؟ یعنی میشه این همه توهین و مخالفت و حتی دلیل های ظاهراً منطقی آوردن بی پایه و اساس باشه؟ همین خانمی که تعریف کردم خیلی حرفها زد. معلم بازنشسته بودن. یه جمله در پاسخ به یکی از حرفهای مادر زدن بد نیست بگم، گفتن: "کی از اون ور خبر آورده؟" کی جواب این سوالا رو داره؟ کتابها؟ کتابها رو کی نوشته؟ از کجا معلوم اشتباه نکرده باشن؟ معصوم که نبودن...
* دارم تغییر میکنم.
- اولین شاهدِ مثالش هم اینکه ادبیاتم به وضوح تغییر کرده.
امروز که به قولِ مدیرگروهمون فاینال ددلاینِ ثبت نمره ی پروژه بود بعد از حدود سه هفته بی خبری از استاد، بالاخره یک ایمیل رسید که از این به بعد با فلان آدرس در ارتباط باشید. حالا باز خوبه یه عکس العملی به اون همه ایمیل و گزارش کار و سوالی که پرسیده بودم نشون دادن! اصلاً بهتر. من که حوصله ندارم پروژه رو تموم کنم حالا تا هروقت طول کشید، کشیده دیگه!
پی نوشت: "قس علی هذا" یا "قص علی هذا" ؟ کسی هم چیزی نگفت. همیشه دیکته ام ضعیف بوده ولی به نظرم هردوش درسته. یادش بخیر قدیما چقدر ادبیات رو دوست داشتم و با حوصله و علاقه اینجور مطالب رو پیگیری میکردم.
باز هم در ادامه ی مطالب قبلی باید بگم که هِرم مازلو کشکی بیش نیست! همه ی عمر سعی کردم فراتر از خوراک و پوشاک و قص علی هذا زندگی کنم. خیلی هم خوب پیش رفتم. اونقدر اون بالابالاها سیر میکردم که حتی فکر کردن به قاعده ی هرم هم برام شوخی بود، امّا درست جایی که فکر میکردم دارم میرسم رأسِ هرم، با سر افتادم تو قاعده ی هرم! بر فرضِ محال اگر به جز قاعده ی این هرم، سطوح دیگری هم باشه باز هم برای بهبود همین قاعده است ولاغیر! یک عمر بیخودی خودمون رو عذاب دادیم.
- یه نفر همیشه با آرزوی تغییر جهان زندگی کرد، برای دیگران زندگی کرد، درس، مطالعه، پیگیری اخبار و حاضرجوابی رو دوست داشت، یه جایی رسید به اینکه خیلی از این کارها اشتباه بوده. من یه 16-17 سالی زودتر از ایشون به این نتیجه رسیدم.
در ادامه ی پُستِ قبل باید بگم که مجموعه ای از اتفاقات دو سه سالِ اخیر باعث شد که نگاهم به دنیا عوض بشه. قبلنا به قولِ معروف، خدا رو بنده نبودم ولی حد و حدودِ زیادی برای خودم تعریف کرده بودم. تعمدی هم در این تناقض نداشتم، فقط یک سری از مسائل رو چون بهشون اعتقاد داشتم عمل میکردم و یک سری رو هم نه. شاید از روی لجبازی بود ولی باورم این بود که تا به مسئله ای قلباً ایمان نداشته باشم نمیتونم ظاهری بهش پایبند باشم. یه مزیت مهمی که اون سالها داشت این بود که عقایدم ثبات قابل قبولی داشتند. ولی این مدت اخیر شاید تلاش کردم تا برای خدا بنده باشم ولی نوسانات اعتقادیم اونقدر زیاد بوده که جز سرگشتگی حاصلی نداشته. نه هر روز بلکه هر ساعت ممکنه نسبت به یک موضوع واکنش متفاوتی داشته باشم. ولی در حالِ حاضر مهمترین دغدغه ام دقیقاً مسئله ای هست که همه ی عمر ازش فراری بودم. یه اعتقاداتی داشتم که کاملاً منطبق بر اهدافم بود. و همه چی خیلی مرتب پیش میرفت. این اعتقادات شاید با نظر خیلیها به خصوص هم سن و سالها جور درنمیومد ولی خودم راحت ازشون دفاع میکردم و به هیچ عنوان در برابر طعنه ها و وسوسه های اطرافیان کوتاه نمیومدم. به عبارت بهتر از چیزی که بودم راضی بودم. به تمامِ معنا راضی. ولی این مدتِ اخیر... انگار که زمین و زمان دست به دست هم داده باشن من شبیه بقیه باشم! دارم کم کم سست میشم. دارم به این میرسم که انگار زندگی همینه و من یک عمر اشتباه میکردم که میخواستم راهِ دیگه ای رو برم. انگار خودِ خدا هم داره بهم میگه انقدر سعی نکن متفاوت باشی! زندگی ساده تر از اونه که دنبالشی. هیچ آرمان و آرزوی بزرگی وجود نداره که بخوای به خاطرش زندگی و جوونیت رو تعطیل کنی. یه مطلبی میخوندم راجع به جهاد خانم ها و اینکه مثلاً هیچکس و هیچ کجا نگفتن که یک زن باید روزی 10 ساعت مطالعه کنه ولی وظایف دیگه ای برای خانم ها تعریف شده و ... البته مثلِ همیشه، "همه رو با هم پیش بردن" بهترین راهه ولی جایی که مجبور به اولویت بندی باشیم مجبوریم به انتخاب یکی از همه.
خلاصه که ذهنم این روزها بدجوری درگیره اینه که تغییر کنم. برخلافِ همه ی آرمان و آرزوهای سالیانِ سال، باید راهِ مرسوم و معمول رو پیش بگیرم. باید شبیهِ همه باشم. هرچند هنوز تهِ دلم میگم طاقت بیار! کوتاه نیا! مگه زندگیِ تو شبیهِ بقیه است که میخوای راهی رو بری که همه میرن؟ مگه تازه به این رسیدی که افقهای وسیعتری هم هست؟
حالِ این روزهام هرچی نداشته باشه حرفِ یه عده رو خوب ثابت کرده. همین هم غنیمته. حداقل یه کم از حجمِ تهمت هایی که تو دنیا زده میشه کم شده باشه.
بعداً نوشت: اگه حرفهام واضح نیست چون دارم سعی میکنم با یک سری کلیدواژه مسائلی رو مرور کنم که اینجا به راحتی قابل طرح نیست ولی احتمالاً برای خودم مفیده.