من و ... (4)
- سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۲۶ ب.ظ
رفیق آدم که ناراحت باشه، دل و دماغ برا آدم نمیمونه. :( رفیق که بماند، یه همنشین حتی...
دو ساعته دارم باهاش حرف میزنم، نه اون حرف منو میفهمه نه من درکش میکنم!!! نمیدونم با اینکه میدونه عقایدمون زمین تا آسمون فرق دارن چرا باز میاد میگه حرف بزنیم؟ میدونم فقط چون دلش پُره و کسی رو نداره که باهاش حرف بزنه است! وگرنه یک دونه از راه حلهای من هم به کارش نمیاد! هوووووووووف! خسته شدم! بین همه ی اونایی که باهم دردِدل کردیم این یکی اینقدر لجبازه که بعد از چند ساعت نه تنها نمیگه دستت درد نکنه حالم بهتر شد، بلکه طلبکار هم میشه! بابا باز صد رحمت به اونایی که بعد از چند تا شکست عشقی و در حسرت کِیسِ بعدی (!) میان چند دقیقه نصیحت میشنوند بعد هم با اینکه منتظری بگن حرفهات به هیچ دردی نمیخوره! برعکس میگن حرفهات خیلی هم خوب بود ما به نصیحت احتیاج داریم و با حال خوبشون حال ما رو هم بهتر میکنن! حالا خوبه الآن از "خدا" چیزی براش نگفتم فقط بحث رو بردم سمت "قسمت"! باز هم حرفهای خودش رو میزنه! واقعا با آدمهای لجباز و یک دنده باید چه کار کرد؟ من خودم لجباز هستم ولی لجبازیهام بچه گانه است خودم زود کوتاه میام و حرفهای بقیه رو قبول میکنم حتی شده بی تقصیر بودم ولی عذرخواهی هم کردم! چقدر من خوبم!!! :))) دیوونه ام کرده این مثلاً دوست!!!
خدایا برای دردهای نگفتنی درمان بفرست. آمین.
الآن فهمیدم میشه وبلاگ کسی رو دنبال کرد بدون اینکه آدرس معلوم بشه. به جز "دنبال کردن خاموش" ها... :) میدونستید آیا؟ به دنبال کننده ی جدیدی که آدرس وبلاگشون رو ندارم از همین تریبون خوش آمد عرض میکنم. :)
فکر کنم باید یه دستی به سر و روی وبلاگم بکشم. داره بازدیدکننده ها زیاد میشه اینجوری خوبیت نداره! :)))
یه بار یکی از دوستهاش که چند هفته ای بود ندیده بودش، بهش گفت: "دلم برای خنده هات تنگ شده بود..."
خنده های قشنگی نداشت، شاید چون زیاد میخندید اینطور به یادها مونده بود...
نه خودش، نه دوستش، و نه همه ی اونایی که میشناختنش باورشون نمیشد که مدتی بعد دیگه هیچکس خنده هاش رو نمیبینه...
عاشق زنی مشو که میخواند
که زیاد گوش میدهد
زنی که مینویسد
عاشق زنی مشو که فرهیخته است
افسونگر، وهمآگین، دیوانه
عاشق زنی مشو که میاندیشد
که میداند که داناست، که توانِ پرواز دارد
به زنی که خود را باور دارد
عاشق زنی مشو که هنگام عشق ورزیدن میخندد یا میگرید
که قادر است جسمش را به روح بدل کند
و از آن بیشتر عاشق شعر است
(اینان خطرناکترینها هستند)
و یا زنی که میتواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد
و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد
عاشق زنی مشو که دوستدار سیاست است، مفرح، هشیار، نافرمان و جوابده است
و زنی سرکش که بی عدالتی را به طور ترسناکی می فهمد
و بینندۀ تلویزیون نیست
و چنین زنی زیباست
و از رد پای زمان بر پیکرش و چهره اش بیم ندارد!
که پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی
چرا که وقتی عاشق زنی از این دست میشوی
که با تو بماند یا نه
که عاشق تو باشد یا نه؟!
اینگونه زن، بازگشت ناپذیر است.
مارتا ریورا گاریدو
حتی یه لیوان کاغذیِ یکبار مصرف براش یه دنیا بود. خیره میشد به تصاویر روی لیوان و باهاشون داستان میساخت. دقایقِ طولانی با همین لیوان سرگرم بود. با دقت به زوایای مختلفش نگاه میکرد. معلوم نبود چرا از بین تمام خوشی های دنیا با همچین وسایل بی ارزشی خوش بود؟ چرا دلش خونه ی مجلل، ماشین مدل بالا، لباسهای آنچنانی، تفریحات هیجان انگیز نمیخواست؟ افسرده نبود. شاد بود. شادِ شاد. با همون عکس ها و نقاشی های ساده ی رو لیوان...
وقتی برای اولین بار وارد یه محیط جدید میشیم یه حس غریبی داریم. ساختمونای ناآشنا، آدمهای ناآشنا. وقتی داریم سعی میکنیم با این محیط جدید آشنا بشیم و بهش عادت کنیم، یهو بین کلی چهره ی غریبه چشممون به یه چهره آشنا میوفته و انگار دنیا رو بهمون دادند. حتی اگه اون آدم رو قبلاً دورادور میشناختیم و حتی اسمش رو هم نمیدونیم، قبلاً کلمه ای باهاش حرف نزده بودیم، حتی یه سلام، یکباره همین آدم برامون میشه تنها هم صحبت. پیدا کردن یه همچنین آدمی به خصوص اگه آروم و متشخص باشه و کلی موضوع مشترک هم برای حرف زدن داشته باشیم و اونقدر بهمون احترام بذاره که همش خجالت بکشیم، یه نعمت بزرگه. فقط یه شرایطی ممکنه باشه که با همه ی این خوبی ها و انرژی های مثبت، مدام معذب باشیم...
ای بابا... آخه من چه جوری این درسها رو 18-19 گرفتم که الان هیچی نمیفهمم؟! :( الکی نمره دادند بهمون، فکر کنم! :) این فصلهای اول پایگاه داده مهمه؟ سوال میاد؟ (از این سوال کلیشه ای ها برای درست حسابی درس نخوندن!) همش تعریفی و حفظیه که! شِما چیه دیگه؟ این همه اصطلاح رو که معلوم نیست به چه درد میخورند باید بلد باشیم؟ والا ما اینارو نمیدونستیم هم کارمون راه میافتاد! نمیشه فقط کوئری های SQL رو بلد باشیییییییم؟! شاید منابعم خوب نیستند... :( آخ آخ گسسته رو بگووووووو. ترمهای اول من چه جوری کتاب Rosen رو میخوندم؟! الان متن های فارسی رو هم نمیفهمم! :( شبکه رو بگو از کجا پیداش شد؟ :( حتی برای روزنامه وار خوندن هم دیگه تمرکز ندارم. از طرفی هم راست میگن هرکی رتبه خوب آورده کلاس رفته ها. الآن یکی از دوستهام میگه تمام همکلاسیهاش از کلاس کنکورها همدیگه رو میشناسن. این دوست ما هم احساس غریبی میکنه. ارزش ها هم که فقط به رتبه کنکوره نه تلاش و زحمت و غیره.
- هعییییی... یکی نیست بگه تو که این همه با خودت درگیری، کی مجبورت کرده درس بخونی؟
+ غُر زدن را دوست میدارم! :)
چند روز بود داشتم فکر میکردم "ادب" مهمتره یا "معلومات"؟ مثلا بین یک آدم مؤدب ولی با سوادِ معمولی و یک آدم بسیار با معلومات که از هر دو کلمه حرفش یکیش قابل بازگو کردن نیست، ترجیح میدیم با کدوم یکی همنشین باشیم؟
امروز یه نفر اندکی از رزومه اش رو برامون گفت و معلوم شد از نظر سواد بهترینِ رشته خودشه. همین آدم گفت میتونه دلایلی بیاره که چرا با وجود این شخصیت علمی ای که داره چرا بی ادبه!!!!
یه توصیه ای هم برامون داشت که با آدمی که در رشته ای نامبروانه ازدواج نکنیم. که البته من از کودکی به این اصل رسیده بودم! نه اینکه چون مجبوریم صبح تا شب انتگرال بگیریم، نه! چون اعتقاد دارم زندگی فراتر از نامبروان شدن، بودن و حتی موندنه! توضیحاتِ بیشتر در این مقال نمیگنجد. :)
امروز و بعد از این صحبتها و فکرهای خیلی بیشتری که تو سر خودم بود، یه فالگیر دیدم! اول فکر کردم فقیر باشند. یه خانم جوون بود که کنار پیاده رو نشسته بود و یک پارچه کوچیک پهن کرده بود که فقط یه تسبیح روش بود. راستش اصلا و ابدا به این جور کارها اعتقاد ندارم که هیچ، برای تفریح هم سراغشون نمیرم ولی یه وقتهایی اونقدر فکرهای مختلف و متناقض تو سرت هست که نمیدونی چیکار کنی بعد با خودت میگی: شاید این فالگیره بتونه بفهمه چه مرگمه.
فالگیرِ خوب پیدا کنم شاید این راه رو هم تجربه کنم برای رسیدن به جواب میلیونها میلیون سوال و ابهام تو ذهنم! :)