تقریبا هر روز و برای هر کاری از خودم میپرسم که چی؟! مثلاً بعد از چند روز میام بشینم به پروژه ی دنباله دارم :) برسم با خودم میگم حالا این کارا رو میکنی آخرش که چی؟ بعد دو راه پیش روم میاد. یکی که فقط یه کاری کرده باشی و روزگار بگذرونی. یه راه هم راهیه که برای کاری که میکنی جون و دلت رو بذاری و بهترین ارائه ی ممکن رو داشته باشی. (توی هرکاری منظورمه نه فقط درس و شغل رسمی. مثلا حتی وقتی آشپزی میکنی آیا تلاشت در عالی ترین شکل ممکن بوده؟ جدای از نتیجه.) بعد از اونجایی که آدمی نیستم که بگم یه کاری کن و تحویل بده بره، برام سوال میشه که آیا این کار ارزش داره که این همه براش انرژی میذارم؟ مثلاً همین درس و پروژه و دانشگاه. تهش رو نگاه میکنم حتی بالاترین سطحش رو هم در نظر میگیرم میبینم فوقش بهترین دانشگاه هم درس خوندم، استاد شدم، مرزهای علم رو هم درنوردیدم، که چی؟ حالا اسم نمیبرم ولی میشناسیم افراد مشهوری که در سطح خیلی عالی علمی بودن، حتی برای اونها آخرش چی شد؟ همین که خودشون راضی بودن و خوشحال بودن کافیه؟ حتی یه سطح بالاتر، اگه بگیم نتیجه ی کارهاشون زندگی بشر رو ارتقاء داد یا حتی جون آدمها رو نجات داد و باعث رضایت و آسایش عده ی زیادی شد، آیا کافیه؟ هرچند میشه برای خیلی از این پیشرفت ها کلی مثال نقض آورد که نتیجه ی این تحقیقات و پیشرفت ها چقدر به ضرر بشر تموم شده، ولی فرض رو میگیریم که همه ی فعالیت هاشون مفید بوده. حالا نکته ی مهم اینجاست: اصلاً مگه هدف آدمیزاد ارتقای سطح زندگی دنیا بوده؟ باز هم این جواب رو نمیپذیرم که بگیم ارتقای سطح زندگی مادی و دنیوی انسان باعث میشه راحت تر و با فراغ بال به سطوح عالی تر زندگی بپردازه و درنتیجه هر فعالیتی که باعث پیشرفت بشر بشه مفیده.
قبلاً راجع به صحبت حاج آقای ماندگاری راجع به انتخاب رشته گفته بودم. چون حرفشون خیلی به دلم نشست میخوام دوباره بگم که گفته بودن: "ما دکتر برای جسم آدمها زیاد داریم، ولی برای روحشون چطور؟" پس یعنی خیلی مهمه که منِ نوعی بدونم کاری که میکنم چقدر تأثیر داره. یعنی فقط این مهم نیست که بگم من که کارم خیلی مفیده، دارم درس میخونم، دارم به دیگران کمک میکنم، حتی حتی حتی دارم جون آدمها رو نجات میدم، بلکه باید ببینم کجا میتونم بیشترین و به درد بخورترین کار رو انجام بدم.
حالا این حرفها خودش مفصل و دامنه داره، برگردم سر حرف اصلیم: که چی؟ مگه من قراره چقدر عمر کنم که بهترین و پُربازده ترین سالهاش رو بذارم برای دانشگاه رفتن و پروژه انجام دادن و دکتر-مهندس شدن و این حرفها؟ اون هم وقتی رسیدم به اینکه کارهای مهمتری هم هست و جاهایی هست که میشه موثرتر بود. برای مثال باز هم ارجاع میدم به صحبتهای حاج آقای پناهیان در دهه اولِ محرمِ امسال، که برای چندمین بار پیشنهاد میکنم با هر تفکری که دارید حتما گوش کنید. (به طور نمونه وقتی گفتند: "خسته نشدی از بس به خاطر مدرکت تحویلت گرفتن؟ یا به خاطر پولت تحویلت گرفتن؟...") وقتی من رسیدم به اعتقادی که آدمِ خوش اخلاقِ بی ایمان به دلم نمیشینه، یعنی اولویت ها مهمه. یعنی حتی حتی حتی اخلاق به این مهمی (که آسون هم نیست اخلاق مدار بودن) در اولویت اول زندگی بشر نیست.
حالا به خودم میگم تو که انقدر مطمئنی چرا همه چی رو ول نمیکنی بری دنبال راهی که میگی؟ به چند دلیل که مهمترینش اینه که یه سری مسائل عین غُل و زنجیر دست و پام رو بستن. اینکه میترسم از کم آوردن و اینکه ضعیف بودنم توی راه جدید خودش رو بیشتر نشون بده هم بی تأثیر نیست.
پس وقتی میدونم نمیتونم، چرا هی از این راه و اون راه حرف میزنم؟ چون هر روز برام سوال میشه که این کارا چیه میکنی؟ به کجا داری میری؟ انگار هیچی راضیم نمیکنه.
همین چند ساعت پیش، جایی بودیم و دوباره بحث موضوعات مرتبط با رشته مون بود و من (شاید بعد از مدتها که چیزی به هیجانم نمیاورد) دوباره ذوق زده شدم از شنیدن حرفهای ناب علمی. (این وسطها یکی از اساتید برای ارشد بهم رشته ی هوش رو پیشنهاد دادند. که فکر کنم دومین استادی بودند که در یکسال اخیر این حرف رو زدند.) تمام مدتی که با چند نفر دیگه صحبت میکردیم، گوش میدادم و واقعاً از تجربیاتشون استفاده میکردم و البته مثل همیشه با سوالات من بود که بحث ادامه پیدا میکرد. :) ولی بعدش وقتی رسیدم خونه و از اون فضا در حد چند دقیقه فاصله گرفتم، فکر کردم که مگه نه اینکه حیاتِ دنیا به لهو و لعب تعبیر شده؟ از کجا معلوم وقتی من با غرق شدن در موضوعات علمی، حتی اگه احساس رضایت و خوشحالی داشته باشم، از یاد خدا و زندگی برتر غافل نشده باشم؟ از کجا معلوم این فناوری های نوین و هیجان انگیز، شکل جدیدِ سرگرمیِ ما توی این دنیا نباشند؟
آشفته ام. فقط میدونم این راهی که میرم، راهی که باید نیست.
بعداً نوشت: فکر کنم این متن های بلند رو که مینویسم، فقط خودم میخونم. :)
- ۹۶/۰۷/۱۱