کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

درگذشتِ پدرِ منطق فازی

هی میخوام از تلگرام دور باشم هی یه اتفاقی میوفته نمیشه! دیروز یه نفر گفت تو گروه ادد نشدی! گفتم نمیدونم چرا، چک میکنم! مجبور شدم برم ببینم که بله فقط به کانتکتها اجازه ی ادد دادم! هیچی دیگه! اون که هنوز اددمون نکرده ولی یک ساعتی با چند تا رفیق حرف زدم و تو کانالها و گروهها چرخیدم و دیدم که یکی از دوستان توی یه گروه خبر درگذشت پرفسور لطفی زاده رو گذاشته. گروهی که موضوعش خیلی مرتبط نیست. شاید تنها بدیِ مرگ، ناگهانی بودنش باشه ولی من بیشتر از اینکه از خبر فوت ایشون ناراحت بشم بلافاصله ذهنم رفت این سمت که یه نفر چقدر میتونه با معرفت باشه. کسی که کمتر از دو ماه اون هم فقط هفته ای دو جلسه باهاش همکلاس بودی و چند سال هم ازت بزرگتره اونقدر تو رو یادشه که میگه فقط به خاطر تو اون خبر رو گذاشتم. بهش پیام دادم و تشکر  کردم ولی هیچ تشکری نمیتونه شدت ذوقم رو از داشتن همچین آدمهایی نشون بده. به خصوص که تو تلگرام که نمیشه شدت ذوق رو نشون داد! حتی با استیکر و شکلک های مصنوعی! بعدش خودم این خبر رو و چند تا خبر دیگه رو فرستادم برای یکی از دوستانی که در جریان علاقه ام به منطق فازی بود. ایشون هم اونقدر به علم اهمیت میده که گفت خیلی ناراحت شده و من باید راهِ ایشون رو ادامه بدم! این دوستم البته همیشه همین قدر من رو تشویق میکنه و خیلی هم جدی این حرفها رو میزنه، ولی من همه رو میذارم به حساب تعارف! 


با این که یه مدت به وضوح تغییر کرده بودم و خیلیها که حتی فکرشم نمیکردم که حواسشون بهم باشه این تغییر رو فهمیده بودن ولی هنوز دارم سعی میکنم واقعیت رو پنهان کنم. هنوز ظاهرم رو جوری حفظ میکنم که همه فکر کنن همون آدمِ با انگیزه ی قدیمام. هیچکس نمیدونه دیگه نمیشم اونی که بودم. فازی که هیچ، درس و پروژه که هیچ، زندگی هم دیگه برام اهمیتی نداره. کمتر از دو هفته ی دیگه باید پروژه ام رو ارائه بدم ولی حتی نمیرم ببینم چی کارا کردم و چی کارا مونده. مطالعاتم اونقدر پراکنده بوده که نمیدونم چجوری جمعشون کنم. استادم رو بگو. چه دلِ خوشی داشت. وقتی برای انتخاب موضوع رفتم پیشش گفت اسم من اول مقاله میاد ها! حالا باید بهم بگه پس 6 ماه چی کار میکردی؟! فکر نکنم حتی بتونم دفاع کنم.


خسته ام. خیلی خسته. قدرِ هزار سال. فکر میکنم هرچی از خوب و بد لازم بوده تو دنیا ببینم، دیدم.


چقدر این "بیان" شیک و مجلسیه! خجالت میکشم حرفهای عامیانه مینویسم!


و چهل روز تا مُحرم... این حرفها برای من زیادی بزرگه.

  • رهگذر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">