کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

شخصی

امروز از 7 صبح بیرون بودم تا همین یک ساعت پیش. فکر میکردم بین کارهام وقت اضافه بیارم و استراحتی هم داشته باشم ولی حتی ناهار نرسیدم بخورم. البته زیاد سخت نیست برام، اتفاقا خیلی خوشحال میشم وقتایی که سرم شلوغه کمتر به غذا فکر میکنم! :) وقتی بیکار باشم همش باید فکر کنم امروز ناهار چی بخوریم؟ شام چی بخوریم؟ میان وعده چی بخوریم و در نتیجه اضافه وزن و عوارضش! ولی روزهایی مثل امروز که صبحونه دو لقمه عسل با شیر خوردم و تا ساعت 5 که یه لیوان آبمیوه و کیک خوردم، دیگه هیچی به جز دو تا دونه شکلات کوچولو وسط روز نخوردم اون هم برای پیشگیری از ضعف. الآن هم زنده ام! :) باز هم زیاد خوردم، نه؟ ولی خوب در بلند مدت این روش بسیار بسیار ضرر داره. حالا از بحث شیرین خوراکی ها و بالاخص شیرینی ها که خارج بشیم میرسیم به بحث های دیگه. امروز دو تا امتحان داشتم که باید بگم صرفاً برای گرفتن مدرک بود وگرنه خود امتحان فرمالیته به نظر میرسید. هرچند برای همین امتحانهای بی اهمیت، دیشب تا 4 صبح بی دلیل خوابم نمیبرد و نزدیکهای 4 خوابیدم و 5 هم بیدار شدم! از مترو تا جایی که باید میرفتم 10 دقیقه ای پیاده روی بود. دیدم یه نفر سلام داد. برگشتم دیدم یکی از آقایون همکلاسی هستن. نمیدونم چجوری من رو شناختن. مسیر رو با هم اومدیم و ایشون سوال میپرسید و من دست و پا شکسته جواب میدادم. بهشون هم گفتم اصلاً مسلط نیستم ولی باز میپرسیدن. نمیدونم چرا ظاهر من جوری نشون میده که انگار درسم خوبه، در حالیکه نیست! اصلاً هم نیست. به خصوص سر کلاسهایی که بعضی از این آقایون جوری تخصصی و فنی صحبت میکنن که انگار یه زبون دیگه حرف میزنن. ایشون هم که گفتم خودشون فارغ التحصیل ارشد بودن. سر همین کلاس یه آقای دیگه بودن که هنوز استاد درس نداده آپاچی رو راه انداختن. حالا نه اینکه خیلی کار سختی باشه ولی میخوام بگم بعضی ها خیلی از همه چیز میدونن در حد تسلط، موندم چه جوری میشه! ایشون هم خیلی نکات دیگه میدونستن ولی امروز برای امتحان نیومده بودن. یعنی امتحان مهم نیست کلاً. خلاصه... بعد امتحان ها دوون دوون رفتم یه جای دیگه یه کلاس دیگه ثبت نام کردم و بعد هم دوون دوون اومدم کلاسی که ساعت 1 تا 4 داشتم. نیم ساعت هم دیر رسیدم! خلاصه از این کلاس به اون کلاسی راه انداختم برای سرگرم کردن خودم. آخر هم هیچی به هیچی. بعد کلاس هم یه سری خرید داشتم و در نهایت خونه. حالا از یه بحثایی سر کلاس بگم. درست یادم نیست ولی فکر کنم این بار من بحث رو شروع نکرده باشم. :) بحث سر کار و درآمد و تحصیل و غیره بود. یه آقایی با بیشتر از 10 سال سابقه کار میگفتن فقط برید سراغ دلالی! بعد که ازشون میپرسیم پس شما چرا اومدید این تخصص رو یاد بگیرید؟ میگن برای دلِ خودم! بعد از دانشگاهی که تحصیل میکنن و تعریفهایی که از شغلشون و درآمدشون میکنن و مثلا میگن: "بهشون گفتم یا فلان قدر بهم میدید یا استعفا میدم" و غیره معلومه که از نظر مالی شرایط خوبی دارن ولی باز هم همه ی صحبتهاشون راجع به پول و درآمد و کدوم کار بیشتر پول توشه و این حرفهاست. استاد هم از اون طرف میگفتن وقتی بری سرکار و لذت پول درآوردن رو بچشی دوست داری بیشتر و بیشتر دربیاری. (فکر کنم به وضوح مشخصه که باید بگم این از اون مقولاتیه که دوست ندارم هیچ وقت تجربه اش کنم، یعنی چی لذت پول بیشتر درآوردن؟) همش پول؟ فقط پول؟ چقدر پول؟ بعد این پول برای چه کاری خرج میشه؟ یکی نداره بهش حق میدیم دنبال کار و درآمد باشه. یکی جوونه فکر آینده و زندگی تشکیل دادنه بهش حق میدیم تلاش شبانه روزی داشته باشه و آرامش رو از خودش و اطرافیان بگیره ولی آدمی که 40 رو هم رد کرده دیگه چرا باید انقدر پول پول کنه؟ واقعاً برام سواله ها. احساس میکنم خیلی بچه ام که این حرفها رو درک نمیکنم! جدی ها! دارم صادقانه اعتراف میکنم. نمیفهمم واقعا. زاویه ی دیدم درست نیست شاید. شاید باید یاد بگیرم چطور شبیه بقیه فکر کنم و زندگی کنم و از روی ابرها بیام پایین. البته به خودم باشه میگم خدا کنه هیچ وقت این چیزارو یاد نگیرم. تازه همین استادمون یه دانشگاه دولتی خوب درس خونده ولی به من میگه اگه فقط درس بخونی که کار شاقی نکردی هرچقدر هم موفق باشی فقط درس خوندی. همین. :( یکی دیگه میگه شما حتما باید یه سه ماهی بری سرکار اون وقت این حرفها رو نمیزنی. حالا من چی میگفتم؟ من میگفتم کار روتین و روزمره رو دوست ندارم و میخوام کارهای خلاقانه همراه با حل مسئله و کسب تجربه های جدید و از این حرفها انجام بدم! :) همین که بهم نخندیدن خیلیه، نه؟! میگفتم اگه میگید همچین کاری نیست پس R&D چی؟ پس کارهای "های تِک" چی؟ حالا اینکه من رو اینجور جاها راه نمیدن بحث دیگه است! :))) استاد یه جای حرفهاش هم گفت چرا انقدر بین کار و درس تمایز قائل میشی؟ باید هر دو رو با هم داشت. راست میگفت ولی من هم گفتم که از توان من یکی خارجه که همه چی رو با هم پیش ببرم. این هم یه اعتراف صادقانه دیگه. اصلا همه ی این حرفها به کنار، قوربون پدرِ خودم برم که همیشه وقتی بحث کار میشه میگه: "فعلاً دَرسِت رو بخون" حالا این "فعلا" تا کی ادامه داره مهم نیست! مهم نظرِ پدرِ منه، نه دیگران. بهله. :) خدا سایه ی همه ی پدرها رو بالا سرمون نگه داره.

و اما اصلِ مطلب.

هرچند نمیدونم این بار مخاطب، من هستم یا باز هم فرد یا افراد دیگه ولی یه حرفهایی رو میزنم هر برداشتی هم میشه، بشه. :) من اگه حرف تو دلم میموند وضعم بهتر از این بود. :) 

حال و روزِ این مدتِ من، فقط تقصیر خودمه. یعنی بیشترش تقصیر خودمه. بچگی کردم باید چوبش رو هم بخورم. اگه دنبال چراییِ اتفاقهای یکی دو سال گذشته هستم طرفم خداست. یعنی نه فقط خدا ولی بیشتر خداست. ازش میپرسم چرا این مسیر رو برای من رقم زد وقتی میدونست این بلاها سرم میاد؟ وقتی میدونست که آدمی هستم که جزء به جزء اتفاقها پیش چشمم مرور میشه. آدمی هستم که با حذف شدن یه سایت چند روز عزا میگیرم. آدمی هستم که از هرچی نشونه میسازم. که همه چی رو جدی میگیرم. و هزار تا ابهام و سوال دیگه، که بین من و خداست. حرفم اینه که نذارید فکر کنم به جز زندگی خودم و خانواده ام زندگی یه نفر دیگه رو هم خراب کردم. زندگیتون رو بکنید. قبول دارم که یه زمان یه رؤیاهایی برای خودم بافتم و با اینکه ظاهراً تحقق پیدا نکردن ولی امید داشتم که ممکنه یه روزی یه جایی محقق بشن، برای همین هم یه حرفهایی زدم. وگرنه اصلش اینه که زندگیِ دیگران پیش میره. یعنی باید پیش بره. پرونده ی ازدواج برای من همیشه بسته بوده و هست. فقط یک بار خیلی جدی باز شد چون فکر کردم همه چی فرق داره. این آدم فرق داره. اتفاقها فرق داره. احساس من فرق داره. بین یک دنیا آدم که هیچکدوم حرف من رو نمیفهمن یکی پیدا شده که حرفهاش حرفهای منه. انگار از آسمون اومده. باز هم بچه گانه است ولی بذارید باز هم اعتراف کنم که فکر میکردم خود خدا داره یه سری اتفاقها رو رقم میزنه. البته که رفتار و گفتار طرف مقابل هم در این تصوراتِ من، کم تأثیر نداشت ولی باز هم خودم مقصرم. یک بار به خودم اجازه دادم این پرونده رو بازش کنم. اون هم در بچه گانه ترین حالت ممکن، جوری که حتی روم نمیشه برای کسی تعریفش کنم. اون هم من که حتی در نرمال ترین شکلِ این موضوع، تمامِ تلاشم این بوده که هیچ پیشنهاد جدی ای رخ نده یا اگه رخ داد ادامه پیدا نکنه. ولی این یک بار انگار خیلی زیادی دنیا رو جدی گرفته بودم. ولی همون یک بار بود و تموم شد. همه ی آدمها که قرار نیست ازدواج کنند.

میتونم هزاران هزار جملۀ دیگه بنویسم ولی خلاصه اش اینه که یه مسائلی لاینحل اند چون فکر میکنم نه راهِ پس براشون وجود داره نه راهِ پیش. چون خیلی تلاش کردم برای فراموش کردن ولی نشد. خیلی راهها رو رفتم ولی نشد. تعبیر مریضی که خودش درمان نمیشه و طبیب رو هم بیمار میکنه تعبیر درستیه. من دیگه آدمی که بودم نمیشم ولی این معنیش این نیست که کسی زندگیش رو تعطیل کنه. که عذاب وجدانِ تغییر روالِ زندگیش هم بره روی باقی گناههای من. اصلا شاید زندگیِ جدید یه نفر (هرچند که احتمالا زندگیِ کسی به من ربطی نداره)، باعث بشه من هم راحت تر فراموش کنم. نمیدونم. ولی شاید تنها راه برای فراموش کردن همین باشه.

  • رهگذر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">