کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

چرا؟

میخوام فراموش کنم ها، -با اینکه فراموشی دستِ خودِ آدم نیست، یا شاید هم هست.- هی به خودم میگم: تو که اهلِ این حرفها نبودی، ببین اون رو، نه تنها براش اهمیتی نداره چی بهت میگذره که فقط سعی میکنه حرصت بده، تو هم همینطور باش، زندگیت رو بکن، این همه خوبی، خوشی، به هدفهایی که داشتی فکر کن، به آدمی که بودی، گذشته ها گذشته و هزار جور حرفِ دیگه که برای قانع کردنِ خودم میزنم ولی همیشه میرسم به یه سوال: "چرا؟" تقصیرِ من چی بود؟ گناهِ من چی بود؟ و اینجوریه که فراموش نمیشه. و فقط میشه تو سکوت گریه کرد و تکرار کرد که "چرا؟ چرا؟ چرا؟"

  • رهگذر