کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

۳۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

سه راهی!

واقعیتِ سردرگمیِ این روزها (بهتره بگم این ماهها) بیشتر از اونه که کسی باور کنه. اون قدر که دیگه هیچ کدوم از آمال و آرزوهای قبلیم برام ارزشی ندارن! همیشه عاشق درس خوندن بودم. مطالعه و یاد گرفتن ارزشمندترین کارِ دنیا بود برام. اونقدر که با وجود مخالفت های زیاد از اول شروع کردم درس خوندن برای کارشناسی و ادامه اش. و همش هم با شوق زیاد. بارها با خودم مرور کردم وقتهایی رو که با چه انگیزه ای درس میخوندم، تست میزدم، حتی توی اتوبوس. حتی ترم های اول در کنار مطالبی که استادها ازمون میخواستن، با دیدِ بلند مدت برای ارشد، کتاب کنکوری هم میخوندم و تست هم میزدم! با همین دیدِ بلند مدت برای انتخاب موضوع درست حسابی برای پروژه ام و بعدها برای گرایش ارشد و ادامه اش، جلسات دفاع رو شرکت میکردم، مطالعه ی متفرقه داشتم و... و... شوخی نبود برام. واقعاً هدف داشتم و با علاقه راهم رو میرفتم و حتی کم کم اطرافیان هم باهام همراه شده بودند و تشویقم هم میکردند. یکی دو تا از اساتید هم خیلی زیاد بهم انگیزه میدادند و دیدِ خوبی هم نسبت به تغییر رشته دادن و سایر تصمیماتم داشتند.

بگذریم... اینا همش خاطره است. الآن نه تنها مرددم بین ارشد خوندن یا سرکار رفتن یا هیچکدوم(!)، بلکه کلیّت زندگی دیگه برام موضوع ارزشمندی نداره که بخوام براش این همه سختی بکشم. اینارو به دور از هیجان و احساس و حرفهای معمولِ فضای مجازی میگم. هنوز هم گاهی که سرِ درددلم با کسی باز میشه سعی میکنم از علاقه ام به ادامه ی تحصیل بگم و اینکه میخوام در زمینه ی کارِ حرفه ای هم تجربه ای داشته باشم و بنده های خدا هم راهنمایی میکنن و اکثراً چون شوق و ذوقم رو میبینن میگن هردو رو با هم پیش ببر. و حرف که به اینجا میرسه یهو یادم میوفته که من حتی دلیلی برای ادامه دادن یکی از این مسیرها رو هم ندارم چه برسه همه رو با هم.

هر وقت هم که میخوام بشینم و برنامه بریزم و بالاخره یه تصمیمی بگیرم تا شاید انگیزه ای به وجود بیاد، میگم فعلاً من تو پروژه ی کارشناسی موندم بذار این رو تحویل بدم تا ببینم بعدش چی میشه. ولی واقعیت اینه که میدونم بعدش هم اتفاق خاصی نخواهد افتاد و امکان نداره بشم اون آدمی که بودم.

صدای لپتاپ

لپتاپم یک صدای جدید میده! قبلاً هم صدا میداد ولی درسکوت مطلق و خیلی کم بود. دو هفته نیست فنش رو چک کردن و درست بود. خراب نشه؟ یه عالم کار مونده دارم. :(

خرده گیری

یه حسِ غریبی دارم. شاید هر آدمی یه جایی از زندگی فکر کنه راهشو گم کرده یا خودش رو نمیشناسه، ولی برای من این حس خیلی عمیق تره. مثلِ معلق بودن. مثلِ روی لبه ی شمشیر راه رفتن، یه عدم تعادلِ همیشگی. جوری که فکر میکنی هیچ گذشته ای نداشتی و آینده هم به هیچ وجه برات روشن نیست. انگار پرت شده باشم توی فضا و فراموشی هم گرفته باشم. سکوت، تعلیق، نا اطمینانی و امکان وقوع هر اتفاق غیرقابل پیشبینی.

بعد از بیست و شش سال و اندی زندگی توی این دنیا که کم کم داره میشه بیست و هفت سال، هنوز مثلِ یه کودک با اتفاقهای اطرافم برخورد میکنم. حتی مثلِ یه نوزاد که همه چی توی این دنیا براش جدیده، چشمهام مدام بازه و دارم سعی میکنم بفهمم ولی انگار نمیفهمم!

دو راه برای خودم فرض کردم و خودم و بقیه رو توی این دو راه تصور میکنم. بعد کافیه یکی دو مورد از صفاتِ رهروانِ یک راه بین رهروانِ راهِ دیگه دیده بشه! قیامت میشه دیگه. به چنان شک و شبهه ای میرسم که نگو. مدام به خودم میگم مگه خودت به طور مطلق به یک راه ایمان داری و داری مسیرت رو صاف و مستقیم میری که از بقیه همچین انتظاری داری؟

جالب تر اینجاست که وقتی به عده ای برمیخورم که به اصطلاح میانه رو اند و کم و بیش از ویژگی های هر دو گروه رو دارند اول بی نهایت تعجب میکنم و بعد میگم نه، این راهی که اینا میرن راه نیست!

نمیدونم چرا اصرار دارم یه دستورِ کارِ آماده باشه که صفر تا صد مطابق اون پیش برم و ذره ای هم تخطی نکنم. انگار نمیخوام انسان بودنِ خودم رو قبول کنم. اصرار دارم فرشته باشم! بی عیب و نقص! فقط بدیش اینه که چون نمیتونم بی خطا بمونم، در نتیجه راهِ آسون تر رو انتخاب میکنم. بد بودن!

وصف حالِ گذشته ام رو بخوام با اشعار بیان کنم میشه اینکه:

"بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این * در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا"

و وصفِ حالِ این روزهام:

"از خرده گیری روزِ حساب آزادم * ورق سیاه چنان کرده ام که نتوان خواند!"


- جزئی نگری و وسواس بیش از حد و احتمالاً کمالگرایی میتونه ریشه ی این تفکراتم باشه. هرچی که هست آشفتگیِ ذهنی زیادی رو به همراه داشته که دیوونم کرده!! :)

+ آرامشم آرزوست...

راه

باید خیلی خدا رو شکر کنم برای اینکه اتفاقهایی مثل آشنا شدن با وبلاگ خانم "رهرو" رو سرِ راهم قرار میده. وگرنه من چون تو دنیای واقعی از این حال و هواها دورم، راحت غافل میشم. دیشب حدود 4 ساعت داشتم مطالبِ ایشون و لینک هایی که خودشون یا مخاطباشون گذاشته بودند رو میخوندم. بارها گریه ام گرفت. بارها امید پیدا کردم. نزدیک به یکسال پیش یه نفر بهم گفت: "با اونایی که شبیه خودت هستند بحث کن!" پیش خودم گفتم آخه با کسی که شبیه خودم باشه که بحثی ندارم. ولی باید چندین و چند بار این راهو میرفتم تا بفهمم اونایی که اعتقاداتشون از اساس با من مخالفه، با کوچکترین اظهار نظری فقط روی میآرن به توهین و تمسخر. یکی از دوستانم که بسیار مطلع تر و منطقی تر از من هست گله داشت که وقتی بحث میکنه حتی با اونایی که ادعای پذیرش حرفِ مخالف رو دارن فقط احساس میکنه داره مسخره میشه. من که بماند...

خلاصه وقتی میبینم فقط من نیستم که یه مسائلی برام مهمه، امید پیدا میکنم. دیگه فکر نمیکنم شاید اعتقادات من بی پایه و اساسه، یا شاید من زیادی سخت میگیرم، یا حتماً یه ایرادی دارم که راهی که همه میرن رو نمیرم.

بعد از چند ماه دوباره دارم سعی میکنم به راه بیام. سخته. خیلی سخته و من هم خیلی ضعیف.

توکل به خدا.

شکلِ خودم

هیچکی نمیبینه بعد از تو میپاشم

پُر میشم از خالی، دیگه نمیتونم شکلِ خودم باشم

آینده مو بی تو ندیده میفروشم

میترسم از دوریت، از این که برداری دستهاتو از دوشم

لینکِ دانلود

این آدمی که الآن هستم رو -تازه اگه آدم باشه!- نمیشناسم.

حقوق، اقتصاد و غیره

یک جا یک کارشناس حقوقی با چند کارشناس مذهبی راجع به سودهای بانکی بحث میکردن. باز هم حوصله نداشتم پیگیر همه ی صحبت ها باشم ولی شروع نظریاتِ کارشناسِ حقوقی با این جمله بود که: "متنِ صریحِ قانون..." یعنی باز از اون بحث هایی که بِیسیکلی باهاشون مشکل دارم!


چند ساعت پیش رسیدم به یک وبلاگ که نویسنده اش اقتصاد میخونه. خیلی با علاقه از این رشته صحبت کرده بودند و حتی گفته بودند هرکس با هر علاقه ای میتونه اقتصاد بخونه. دو تا نظر هم گذاشتم و اینجا هم میگم که اون چه که توی دانشگاه گفته میشه نمیتونه علاقه ای در دانشجو ایجاد کنه و حتما باید مطالعاتی فراتر از کتب دانشگاهی داشت.


پروژه ام رو هنوووووز تموم نکردم! :))) ولی سراغِ هرچی به جز پروژه میرم!


راهکار جدید نسبتاً جلوی بات ها رو گرفته. ;)

خبرم!

کاش فردا خبرم را برسانند به تو

هم تو آرام شوی هم دل سرگشته ی من


- حسین فروتن

از این همه

مگر میشود از این همه آدم یکی تو نباشی؟

لابد من نمی شناسمت...

وگرنه بعضی از این چشم ها این گونه که می درخشند می توانند چشم های تو باشند...

کاش هرگز نمی دیدم تو را

فرهاد: عشقی که عصا و کفشِ آهنی نخواد که عشق نیست.


فرهاد: ببخشید... میدم برات عینِ روزِ اولش درستش کنند.

شهرزاد: شاید این اولین تاوان باشه...

فرهاد: ازش نشونه نساز شهرزاد...

شهرزاد: میتونم نسازم؟

فرهاد: خودت خوب میدونی من کنارتم تا تهش، شهرزاد.

شهرزاد: میترسم فرهاد.

فرهاد: از چی عزیزم؟

شهرزاد: از اینکه هرچی زمان میگذره از اونی که باید میشدیم دورتر میشیم...

(از قسمتِ نُهمِ فصلِ دومِ سریالِ شهرزاد)

لینکِ دانلود


چقدر فرق کردی...!

این برداشت های عجولانه و سَرسَری حرفهای تو نبود...


پنجشنبه شبه...

آهِ من

کم به دست آوردمت، افزون ولی انگاشتم

بیش از این ها از دعای خود توقع داشتم


بید مجنون کاشتم، فکرِ تو بودم، خشک شد

زرد می شد مطمئناً کاج اگر می کاشتم


آن که زد با تیغ مکرش گردنم را، خود شمرد

چند گامی سوی تو بی سر قدم برداشتم


ای شکاف سقفِ بر روی سرم ویران شده

کاش از اول تو را کوچک نمی پنداشتم


آهِ من دیشب به تنگ آمد، دوید از سینه ام

داشت می آمد بسوزاند تو را، نگذاشتم


- کاظم بهمنی