کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

۳۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

چتِ لینکداین

نمیدونم لینکداین هم قبلاً امکانِ چت داشته یا نه. من که تازه فهمیدم! دیروز چند بار برام ایمیل اومده که مسیج داری! دیگه یه جایی آدم مجبور میشه جواب نده. تازه من اصلاً با افرادِ ناشناس کانکت نمیشم و باید یا خودشون یا یکی از کانکشن هاشون رو توی دنیای واقعی بشناسم، ولی باز هم اینه وضعمون! به خصوص که قبل از امکاناتی مثلِ چت هم اکثراً استفاده ی اصلیِ این سایت و سایت های مشابه رو فراموش کرده بودند و به عنوان یه سوشال نتوورکِ دمِ دستی بهش نگاه میکردند. به قولِ یه نفر یه عده نمیدونن دیگه لینکداین جای هر عکسی نیست!

پی نوشت: وقتی برام سوال و ابهامی پیش میاد و به جواب نمیرسم و در واقع امکانش نیست که به جواب برسم، حرصی میخورم ها! حالا خوبه کمتر کسی از این ویژگیم خبر داره وگرنه راحت میتونستن حرصم بدن! نکنید این کارارو! گناه ندارم؟!

بعداً نوشت: نویسنده ی وبلاگِ مطلبِ قبل، اجازه ی گذاشتن لینک رو دادند. ازشون تشکر میکنم.

وبلاگ گردی!

"بیان" اون طور که فکر میکردم باکلاس نیست! اتفاقاً پُره از اسپم و وبلاگهای تبلیغی. ولی با این وجود مثلِ دنیای واقعی که وقتی از همه چی ناامیدی یهو یه انسانِ آروم با یه لبخندِ ساده به زندگی امیدوارت میکنه، اینجا هم هستن وبلاگهایی با نویسنده هایی که باور کردند باری که روی دوششون هست خیلی ارزشمنده و برای حفظش تلاش میکنند. مثلاً آخرین ارسال این وبلاگ توجه ام رو جلب کرد و با وجود علاقه ی وافرم به ریاضیات، برام جالب بود. بعضی دیگر از ارسالها رو هم خوندم خوب بود. البته برای گذاشتن لینک، هنوز اجازه ی نویسنده اش رو نگرفتم. ان شاءالله که راضی هستند.


درموردِ اون انسانهای خوش اخلاقِ دنیای واقعی هم بگم. بعضیهاشون انگار نماینده ی خدا روی زمین هستند برای کمتر رنج کشیدنِ ما توی این دنیا. برای نمونه، چند روزِ پیش برای یک کار اداریِ کم اهمیت که حتی نیازی به مراجعه ی حضوری هم نداشت، باید میرفتم دانشگاه. نشسته بودم صندلیِ جلوی تاکسی و منتظر که راه بیوفته. گرمای هوا بود و آفتابی که مستقیم توی چشم میزد و من که سَرم با اخم توی گوشیم بود که از پُشتِ سر صدای یک سلام رو شنیدم. برگشتم و دیدم یک خانم صندلی عقب نشستند و لبخند میزنند. سلام دادم. موقع پیاده شدن هم ازشون خداحافظی کردم و ایشون هم با آرزوی یک روزِ خوب رفتند. همین. همین قدر ساده میشه برای اطرافیانمون حتی غریبه ها حالِ خوب بسازیم.


خدایا شُکرت که هنوز شُعله هایی از خوبی زبانه میکشد...

موسیقی

چند وقته دنبال آهنگ جدید محمد اصفهانی میگردم، پیداش نمیکنم. همون که میگه:

"آرامشم باش که جهان بی قراره
هرچی که خوبه تورو یادم میاره"

پی نوشت: جدیداً خیلی اهلِ موسیقی شدم! :) این هم یکی دیگه از تغییراتم! مثلِ پُستِ قبلی که از من بعید بود!

روزِ ازدواج

به خاطرِ مناسبتِ امروز، تقریباً همه جا صحبت از ازدواجه. زوج های جوون از آشناییشون میگن، یکی از لحظه ای میگه که قند تو دلش آب شده وقتی همسرش بهش پیشنهاد ازدواج داده ولی به روی خودش نیاورده و تازه داره این حسش رو بیان میکنه و آقا هم هیچ واکنشی نشون نمیده! صحبت راجع به ازدواج حضرت علی(ع) و خانم فاطمه زهرا(س) هم هست. اینکه وقتی پیامبر(ص) با حضرت علی(ع) صحبت کردن ایشون گفتند: "من که چیزی ندارم..." و بعد از ازدواج وقتی پیامبر(ص) به خونه ی دخترشون سر میزنن و از حضرت علی(ع) میپرسند که فاطمه(س) چطور همسری هست؟ ایشون میفرمایند: "بهترین همراه برای بندگیِ خدا..."

اینکه حضرتِ علی(ع) در کارهای خونه به همسرشون کمک میکردند با اینکه حضرت فاطمه(س) کنیز داشتند، به کَل کَل های همیشگیِ خانم ها و آقایون ربطی نداره، بلکه فقط یه کلمه است: "عشق". اینکه بگیم مردی که صبح تا شب به خاطرِ خانواده اش میره سرکار و خسته میاد خونه خودش یعنی عشق و باید توی خونه همه چی براش آماده باشه و دیگه وقت و توانی برای کمک در خونه نداره و غیره و غیره نشون میده اصلِ مطلب رو نفهمیدیم. اصلِ مطلب سادگیه. وقتی از ازدواج و جهیزیه و مهریه تا خونه و لوازمش و خورد و خوراک و همه ی انتظاراتی که از هم داریم ساده باشه دیگه نیازی به چندشغله بودن و خسته به خونه رسیدن نیست که در نتیجه اش بخواهیم فقط برای هم تکلیف تعیین کنیم. اون وقته که لحظه به لحظه ی زندگی میشه عشق. چه نون و پنیر بخوریم چه کباب، کیف میکنیم. فقط کنار هم بودن میشه بزرگترین تفریح دنیا. نگاه کردن به هم میشه دورترین سفر. اصلاً میشه عبادت. حالا فکر کن امروزِ روز به یکی بگی من هیچ جشن و مراسمی برای عقد و عروسی و غیره نمیخوام. به احتمالِ زیاد جوری نگاهت میکنه که به وجود خودت شک میکنی! دیگه به باقی حرفها نمیرسه!

این حرفها خیلی قشنگه. خیلی خیلی قشنگ. ولی آخرش همش حرفه. من خیلی دورم از این انسانهای بزرگ. خیلی خیلی دور. من توی همون قدم اول موندم. نه میتونم کسی رو دوست داشته باشم و نه میخوام کسی دوستم داشته باشه.

گریه

همیشه گریه هام آروم و بی صدا بوده، یا حتی فقط بغض. شاید اگه میشد بلند گریه کنم و فریاد بزنم حالم خوب میشد.

ضعیف بودن

با یک تب و لرزِ کوچیک فکر میکنم چند جور بیماری نهفته دارم! با یک استامینوفن خوب میشم ولی باز هم فکر میکنم حتما بیماریهایی هست که ازشون بی خبرم. نمیخوام برم چکاپ و آزمایش. نمیخوام پدر و مادر رو بیشتر از این درگیر کنم. فقط اگه بشه یه شب که میخوابم صبح بیدار نشم خیلی خوبه. بی دردسر و آزار و اذیتی برای کسی. با بودنم برای همه استرس و ناراحتی داشتم دیگه رفتنم باعث اذیتشون نشه. همیشه از خدا میخواستم قوی باشم ولی الان دیگه این رو هم نمیخوام. خودِ این خواستن هم قدرت میخواد که من ندارم و دیگه دلیلی هم برای قوی بودن ندارم.

ماهِ عزیز

ماهِ عزیزم سلام!


ببخشید اگه خوب نیستم!


نه سالِ نو، نه سرگرمی هایی مثلِ درس و اینترنت، نه گریه، نه توسل و نه حتی چلّه نشینی؛ هیچ کدوم حالم رو خوب نکرد.


تو برام یه کاری میکنی؟


تو به خدا بگو... تو که واسطه ی من و خدا شدی...