کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

۲۳ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

پوست

منشی: پوستتون چربه یا خشک؟

من: نمیدونم! چون حداقل روزی دوبار صورتم رو با صابون میشورم...

منشی: خوب پس چربه!

من: ...!!!


همین مکالمه با دکتر هم تکرار میشه. و به طور عجیب و در عین حال بامزه ای، هیچکدوم نمیذارن جمله ام رو تموم کنم! و هر دو نفر فکر کردن چون پوستم چربه، چند بار میشورم که خشک بمونه! حالا واقعیت چیه: چون حداقل روزی دو بار صورتم رو با صابون میشورم در نتیجه پوستم خشک میشه. و چرب نیست!


جدیداً یه این رسیدم که به طور جدی در بیان منظورم عاجزم! یعنی انقدر صغری، کبری میچینم و مقدمه و مؤخره میگم که اصل مطلب گم میشه. جالبه که تا چند وقت پیش این همه توجه به جزئیات رو حُسن میدونستم ولی الآن شده یکی از مشکلاتم. حرفی رو که میشه توی یک جمله گفت من توی 4 جمله میگم. چون فکر میکنم علت ها مهم اند و حتی یه جور احترام به مخاطبه که من براش وقت میذارم و همه چی رو کامل و مفصل براش توضیح میدم و از سوء برداشتهای احتمالی در آینده هم پیشگیری میشه. یا توی این مثالی که زدم حتما دلیلِ داشتن پوست خشک مهم بوده که خواستم بهش اشاره کنم. البته شاید نوع کاربرد کلمات و ساختار جمله هم، در این عدم شفافیت تأثیر داشته باشه. خلاصه که باید تغییری ایجاد کنم.


این عشق وافر به شیرینی، بدون ضرر که نیست. از بس به توصیه های پدر و مادر گوش نکردم مجبور شدم به خاطر جوشهای صورت، برم دکتر! :( پدر که همیشه میگه همش به خاطر هله هوله هاییه که میخوری، ورزش هم که نمیکنی. من هم اصرار که نه، به استرس و جنس پوست و اینا ربط داره. آخر هم جناب دکتر گفتند که علت دقیق جوش زدن هنوز کشف نشده! خودت باید بفهمی چی میخوری که جوش میزنی! منم که نمیدونم! :)))) اصلاً با جوش خیلی هم خوشگل و بانمک بودم! همه که نباید پوست صاف و شفاف داشته باشن! والا! هنوز که ثابت نشده از شیرینی و شکلات باشه، ولی اگر هم باشه، من به هیچ قیمتی حاضر نیستم از عشقم بگذرم! حتی اگه مجبور شده باشم روزی چند بار جلوی آیینه وقت بذارم و کرم بزنم و شب تا صبح هم با صورت پُر کرم بخوابم! :)) ایییییی اینقدر از این کارها بدم میااااااد به سرم اومد دیگه! ایییییی...

از اونجایی که منو جو بگیره، دیگه گرفته، علاوه بر این کارها از شنبه خواستم بعد از سااااالها حرف پدر رو در زمینه توصیه اکید به ورزش گوش داده باشم و شروع کردم به نرمش که خودش سوژه ی مناسبی برای خندیدنه که بعدا تعریف میکنم! :)) چند روز پیش تلویزیون کوهنوردها رو نشون میداد که رفته بودند کهف الشهدا و اونجا هم مراسم عزاداری و نوحه خوانی بود. خیلی دلم خواست ولی نمیتونم برم که. :( حالا فعلا همین نرمش خودمون رو پیش ببریم هنر کردیم! والا! :)

با این تفاسیری که گفتم کاملاً واضحه که تکمیل و تحویل پروژه هییییچ جایی در برنامه ی روزهای گذشته ام نداشته! و از اونجا که هفته ی پیش به خودم قول دادم این چهارشنبه هرطور شده پروژه رو تحویل میدم، امشب و فردا ساعت های سختی رو خواهم گذراند بلکه یه چیزی جمع و جور کنم برای نشون دادن به استاد. حالا کِرِم شب رو هم هنوز نزدم! واااایییییی! :))))

میخواستم راجع به انتخاب کتاب هایی که میخونم بنویسم ولی باشه برای بعد.

برای همه مریض ها دعا کنیم. حتی اونایی که شیرینی زیاد میخورن. :)

الحمد لله علی عظیم رَزیَّتی

یک) داشتم یکی از کامنت ها رو جواب میدادم، بی دلیل این عبارت اومد به ذهنم: "الحمد لله علی عظیم رَزیَّتی" میخوام زار بزنم. برای خودم. میدونید که این عبارت در سجده ی آخر زیارت عاشورا اومده. یعنی خدایا شکرت برای این مصیبت عظیم. حتی شنیدیم که میگن شکر، نعمت رو زیاد میکنه و اینجا هم مصیبت رو مثل یک نعمت دیدند و درخواست زیاد شدنش رو دارند....

دو) چند هفته ی پیش یک جمله از آقای صفایی حائری دیدم: "عارف در برابر سختی ها، صبر نمیکنه، شکر میکنه"

سه) خانم حضرت زینب قطعاً یک اسطوره هستند و باید الگو باشند. ولی بِلاتشبیه، فرق های بزرگی هست بین یکی مثل من و ایشون که باعث میشه نتونم به خودم بگم صبور باش... برای ایشون روشن بود که در چه راهی قدم گذاشتند و چرا تحمل این مصیبت ها، نعمت خداست و شُکر داره. ولی من علاوه بر ضعیف بودنم، هرچی حساب کتاب میکنم نمیفهمم چرا باید با مصیبت به این بزرگی رو به رو باشم که تمام عمر درگیرم کرده باشه و مثل سایه تمام ابعاد زندگیم رو گرفته باشه؟ مصیبتی که وقتی تنها یک چشمه اش رو افرادی بسیار صبور، مؤمن، با تجربه، با سواد، متخصص و ... میبینند، فقط میگذرند. تازه در بهترین حالتش، فقط میگذرند. یعنی حتی چند دقیقه هم قابل تحمل نیست. اینجاست که "صبر" واژه ی کوچیکیه برای این مصیبت، اون هم برای آدمِ ضعیفی مثلِ من.

چهار) خدایا، نمیدونم اگه امتحانه، کدوم پاداشه که بتونه تمام سالهای عمر من رو جبران کنه؟

پنج) خدایا، هرچی هست، نبودش رو هم نمیتونم تحمل کنم. میدونی که... فقط توان میخوام.

شش) خدایا، واضح تر باهام حرف بزن! من هنوز نمیفهمم...

هفت) خیلی دعام کنید.

ظاهر

داشتم توی وبلاگهای دیگه میچرخیدم، دیدم چقدر بعضی ها وبلاگاشون شیک و خوشگله. نه فقط محتوا که ظاهر وبلاگشون. من که هیچ وقت به سر و وضع وبلاگم نرسیدم، محتواش هم که بماند! :) 

البته که من حوصله ی خودم رو هم ندارم. :)

بچگی

خدایا... میشه هیچ وقت بزرگ نشم؟

به خودم باشه که دوست نداشتم بیشتر از 7-8 ساله میشدم! حالا فوقش 13-14 ساله. باز هم بیشتر اگه بخوام 20 ساله، دیگه آخرش میشه 24 سالگی که واقعا دوست نداشتم. چیزهایی که دیدم و شنیدم و تجربه کردم در برابر سادگی و روحیات پاک و لطیف بچگی، واقعا نمی ارزیدن. بزرگ شدن رو دوست ندارم. نمیشه که به عقب برگردم ولی حداقل نذار بیشتر از این به چم و خم دنیا آشنا بشم. هرچی که باشه. هیچیش رو نمیخوام. میشه بذاری بچه بمونم؟

خیلی تلخ، با خودم

حتی پولی که برای کپیِ یه برگه میدی، مهمه. مهمه برای چی اون برگه رو کپی گرفتی. مهمه پولهایی که برای تک تک لوازمی که همون یه پرینت رو گرفتن خرج شده، کجا رفته. مهمه همون دو زار پولِ تو، در چه راهی خرج میشه. مهمه حق رو ناحق نکرده باشه. مهمه ظلم نشده باشه.

حالا برو ذره ذره ی پولهایی که ناخواسته ریختی توی جیب ظالمین رو حساب کن. کاری به گناه بودن با نبودنش ندارم که چون بی خبریم در نتیجه بی تقصیریم، چه حسی داری وقتی برسی به اینکه دستت به خون بی گناه آلوده است؟

باید حواسم باشه پولی که برای خرید خوراکی، لباس، وسائل الکتریکی، سفر، تفریح، شهریه و... و... و... خرج میکنم، آخرش به کجا میره؟

لهو و لعب

تقریبا هر روز و برای هر کاری از خودم میپرسم که چی؟! مثلاً بعد از چند روز میام بشینم به پروژه ی دنباله دارم :) برسم با خودم میگم حالا این کارا رو میکنی آخرش که چی؟ بعد دو راه پیش روم میاد. یکی که فقط یه کاری کرده باشی و  روزگار بگذرونی. یه راه هم راهیه که برای کاری که میکنی جون و دلت رو بذاری و بهترین ارائه ی ممکن رو داشته باشی. (توی هرکاری منظورمه نه فقط درس و شغل رسمی. مثلا حتی وقتی آشپزی میکنی آیا تلاشت در عالی ترین شکل ممکن بوده؟ جدای از نتیجه.) بعد از اونجایی که آدمی نیستم که بگم یه کاری کن و تحویل بده بره، برام سوال میشه که آیا این کار ارزش داره که این همه براش انرژی میذارم؟ مثلاً همین درس و پروژه و دانشگاه. تهش رو نگاه میکنم حتی بالاترین سطحش رو هم در نظر میگیرم میبینم فوقش بهترین دانشگاه هم درس خوندم، استاد شدم، مرزهای علم رو هم درنوردیدم، که چی؟ حالا اسم نمیبرم ولی میشناسیم افراد مشهوری که در سطح خیلی عالی علمی بودن، حتی برای اونها آخرش چی شد؟ همین که خودشون راضی بودن و خوشحال بودن کافیه؟ حتی یه سطح بالاتر، اگه بگیم نتیجه ی کارهاشون زندگی بشر رو ارتقاء داد یا حتی جون آدمها رو نجات داد و باعث رضایت و آسایش عده ی زیادی شد، آیا کافیه؟ هرچند میشه برای خیلی از این پیشرفت ها کلی مثال نقض آورد که نتیجه ی این تحقیقات و پیشرفت ها چقدر به ضرر بشر تموم شده، ولی فرض رو میگیریم که همه ی فعالیت هاشون مفید بوده. حالا نکته ی مهم اینجاست: اصلاً مگه هدف آدمیزاد ارتقای سطح زندگی دنیا بوده؟ باز هم این جواب رو نمیپذیرم که بگیم ارتقای سطح زندگی مادی و دنیوی انسان باعث میشه راحت تر و با فراغ بال به سطوح عالی تر زندگی بپردازه و درنتیجه هر فعالیتی که باعث پیشرفت بشر بشه مفیده.

قبلاً راجع به صحبت حاج آقای ماندگاری راجع به انتخاب رشته گفته بودم. چون حرفشون خیلی به دلم نشست میخوام دوباره بگم که گفته بودن: "ما دکتر برای جسم آدمها زیاد داریم، ولی برای روحشون چطور؟" پس یعنی خیلی مهمه که منِ نوعی بدونم کاری که میکنم چقدر تأثیر داره. یعنی فقط این مهم نیست که بگم من که کارم خیلی مفیده، دارم درس میخونم، دارم به دیگران کمک میکنم، حتی حتی حتی دارم جون آدمها رو نجات میدم، بلکه باید ببینم کجا میتونم بیشترین و به درد بخورترین کار رو انجام بدم.

حالا این حرفها خودش مفصل و دامنه داره، برگردم سر حرف اصلیم: که چی؟ مگه من قراره چقدر عمر کنم که بهترین و پُربازده ترین سالهاش رو بذارم برای دانشگاه رفتن و پروژه انجام دادن و دکتر-مهندس شدن و این حرفها؟ اون هم وقتی رسیدم به اینکه کارهای مهمتری هم هست و جاهایی هست که میشه موثرتر بود. برای مثال باز هم ارجاع میدم به صحبتهای حاج آقای پناهیان در دهه اولِ محرمِ امسال، که برای چندمین بار پیشنهاد میکنم با هر تفکری که دارید حتما گوش کنید. (به طور نمونه وقتی گفتند: "خسته نشدی از بس به خاطر مدرکت تحویلت گرفتن؟ یا به خاطر پولت تحویلت گرفتن؟...") وقتی من رسیدم به اعتقادی که آدمِ خوش اخلاقِ بی ایمان به دلم نمیشینه، یعنی اولویت ها مهمه. یعنی حتی حتی حتی اخلاق به این مهمی (که آسون هم نیست اخلاق مدار بودن) در اولویت اول زندگی بشر نیست.

حالا به خودم میگم تو که انقدر مطمئنی چرا همه چی رو ول نمیکنی بری دنبال راهی که میگی؟ به چند دلیل که مهمترینش اینه که یه سری مسائل عین غُل و زنجیر دست و پام رو بستن. اینکه میترسم از کم آوردن و اینکه ضعیف بودنم توی راه جدید خودش رو بیشتر نشون بده هم بی تأثیر نیست.

پس وقتی میدونم نمیتونم، چرا هی از این راه و اون راه حرف میزنم؟ چون هر روز برام سوال میشه که این کارا چیه میکنی؟ به کجا داری میری؟ انگار هیچی راضیم نمیکنه.

همین چند ساعت پیش، جایی بودیم و دوباره بحث موضوعات مرتبط با رشته مون بود و من (شاید بعد از مدتها که چیزی به هیجانم نمیاورد) دوباره ذوق زده شدم از شنیدن حرفهای ناب علمی. (این وسطها یکی از اساتید برای ارشد بهم رشته ی هوش رو پیشنهاد دادند. که فکر کنم دومین استادی بودند که در یکسال اخیر این حرف رو زدند.) تمام مدتی که با چند نفر دیگه صحبت میکردیم، گوش میدادم و واقعاً از تجربیاتشون استفاده میکردم و البته مثل همیشه با سوالات من بود که بحث ادامه پیدا میکرد. :) ولی بعدش وقتی رسیدم خونه و از اون فضا در حد چند دقیقه فاصله گرفتم، فکر کردم که مگه نه اینکه حیاتِ دنیا به لهو و لعب تعبیر شده؟ از کجا معلوم وقتی من با غرق شدن در موضوعات علمی، حتی اگه احساس رضایت و خوشحالی داشته باشم، از یاد خدا و زندگی برتر غافل نشده باشم؟ از کجا معلوم این فناوری های نوین و هیجان انگیز، شکل جدیدِ سرگرمیِ ما توی این دنیا نباشند؟

آشفته ام. فقط میدونم این راهی که میرم، راهی که باید نیست.

بعداً نوشت: فکر کنم این متن های بلند رو که مینویسم، فقط خودم میخونم. :)

یادداشت برداری

"چطور توی یه مسیر اشتباه بری میگن صبر کن تا دوربرگردون؟ زندگی هم همینه. یه لقمه حروم میخوری میگن تا 40 روز دیگه نمازت قبول نیست. هی میگی خیلی زیاده، خیلی عقب میوفتم..."

"اصلی ترین کسی که تو زندگی باهاش پینگ پنگ بازی میکنید، خداست! میبینه دست چپت ضعیفه هی میندازه دست چپ. اون مربیِ توئه، نمیخواد تو رو ببره، میخواد تو رو قوی کنه. یه وقت هم میبینه خسته شدی، میندازه دست راست که بتونی بگیری. میبینی این رو."

"از دهه محرم میایم بیرون کم کم حالمون بد میشه..."

"اخلاق و آزادی، مفاهیم انسانی و ارزشمندی هستند ولی جامعه رو نجات نمی دهند."

"پیامبر(ص) راجع به جوانی مؤمن ولی بی کار و بی هنر فرمودند: از چشمم افتاد. پرسیدند: چرا یا رسول الله این بچه خوبیه به شما ایمان داره. پیامبر(ص) فرمودند: میترسم بعداً بخواد از ایمانش پول دربیاره. (مؤمن شدی، نون مؤمن بودن رو بخوری؟)"

"تا یه حدی میشه دروغی آداب ایمان رو رعایت کرد. میشه نماز خوند، اول وقت هم خوند ولی دو تا حرکت مهم و حیاتی هست که نفاق را ذلیل میکند و اونی که دروغی مؤمن شده رسوا میشه: کار تشکیلاتی و جمعی انجام دادن و استعدادها رو مورد استفاده همه قرار دادن. فدای بقیه، با بقیه مؤمنین. اینجا مؤمن ضعیف خودش رو لو میده. ایمان به نصرت الهی، سخت ترین بخش ایمان است. بسیاری از مؤمنین در سختی ها میگویند: متی نصر الله؟ و همش میگویند: نمیتونیم، نمیشه. (خاطره از امام(ره) در زمان جنگ)"

"فیش حقوقی و رقابت های انتخاباتی، برخی از راههای شناختن مسئولین مؤمن واقعی است."

"مگه هرکی حرف سیاسی میزنه، مشهوره، درک سیاسی داره، باید بره مجلس؟؟؟ ما چیکار داریم به پُست؟ ما سیاست از این زاویه برامون مهم نیست، ما کارِ خودمون رو میکنیم. (خاطره از حاج احمد متوسلیان)"

"بدون ساختن یه فیلم درست حسابی، یه جزوه حسابی، الآن کل منطقه شدن بسیجی. اینا از قدرت ایمان نیست پس چیه؟ دیگه نشانه ی چی میخوای که ایمان بیاری؟"

"امام(ره) فرمودند: من یه نشونه دیدم فهمیدم این انقلاب پیروز میشه. وقتی فرانسه بودم از یه روستایی اطراف ساوه خبر آوردند، (میفرمایند خودشون هم به این روستا رفته بودند و در سال اول انقلاب 24 بار این سخن رو تکرار کردند) گفتند توی این روستا تظاهراتی انجام میشه و شعارهایی مثل شعارهای تهران و شهرهای بزرگ میدهند چون این همه دل رو خدا یه دفعه ای با هم متحول کرده حتما نشانه ی فتح است. حالا جمعیت میلیونی اربعین رو کی خبر کرده؟ یه دفعه دلها متوجه اربعین شده، خبری نیست؟ چرا میخوایم به روی خودمون نیاریم؟"

(روایت از امام(ره) راجع به قدرتِ ایران)

"عرضه نداریم اقتصادمون رو رونق بدیم چه ربطی به این جایگاه داره؟"

"بچه ها رو توی میانمار زیر پا له کردند ما کاری نکردیم..."


* بخش هایی از سخنرانی حاج آقای پناهیان، شام غریبان، محرم 1396


- همش به کنار... من هنوز توی همون جملات اول صحبت ها موندم... کاش همه چی مثل لقمه حروم بود که بعد از 40 روز اثراتش بره... کاش این همه ضعیف نبودم که با حرفهای دیگران زمینگیر بشم... کاش... کاش... کاش... کاش میشد ازتون بخوام برام فاتحه بخونید...

آرزو

در راستای "آرزو بر جوانان عیب نیست" که چند ارسال قبل راجع به خودم گفته بودم، این لینک رو هم بخونید.


+ یکی از رفقای شهید حججی با گریه میگفتن: "من همیشه بهش میخندیدم... میگفتم آخه شهادت مگه الکیه؟" 

تو، مسئله ی خدایی...

سخنرانی های حاج آقای پناهیان رو توی این ده شب از دست ندید. موضوع بحثهاشون عالیه. مثلاً امشب قسمتی از حرفهاشون گفتند: "اخلاق بدون ایمان، هیچ ارزشی نداره. (مثالشون برای این جمله رو هم خودتون برید دنبالش و بشنوید.) هرچند مؤمنِ بی اخلاق، وجهه ی دین رو بد جلوه میده ولی اگه روی ایمانش کار کنه، اخلاقش هم خوب میشه. ولی حرفِ دین فراتر از اخلاقه..." من همیشه فکر میکردم، نهایتِ دینداری یعنی اخلاق. ولی این شبها خیلی بیشتر فهمیدم. یا مثلاً گفتند: "اعتماد به نفس داشته باش از خدا بخوای. خدا میخواد نظرت رو بدونه." توی این شبها بعضی از نقطه های نورانی داره برام پُررنگ تر میشه. الحمدلله.


* عنوان: از سخنرانی امشب


- نقل قول ها، نقل به مضمون است.

سؤال

امشب حاج آقای پناهیان یه جایی از حرفهاشون گفتن: "دین به کنار، خدا و پیغمبر و قیامت به کنار، از زندگی چی میخوای؟ اگه همه ی آرزوت اینه که دکترا بگیری، ازدواج کنی، هیئت علمی بشی، بعد بگی به خدا دیگه هیچی نمیخوام، تو که به دردِ لای جرز هم نمیخوری، از حیوان کمتری... حداقل بگو اینا فعلا دغدغه اند ولی همه چی نیستند." و من برای بارِ یک میلیونیم فکر کردم که دارم چیکار میکنم؟ چی میخوام تو این دنیا؟ یادِ صحبت های حاج آقای ماندگاری افتادم چند ماه پیش در پاسخ به سوال یه دختر خانمی گفتند: "ما دکتر زیاد داریم، برای جسم آدمها دکتر زیاد داریم؛ برای روحشون چند تا دکتر داریم؟ آیا این تعدادی که هستن، کافیه؟" اون خانم راجع به ادامه ی تحصیل در خارج از کشور در رشته پزشکی یا رفتن به حوزه ی علمیه با وجود مخالفت خانوادشون پرسیده بودند و آقای ماندگاری اینطور پاسخشون رو دادند. و باز یادِ زمان شناس بودن افتادم. یادِ شهید حججی که چند دقیقه پیش قسمتی از مستند زندگیشون رو دیدم که یکی از دوستانشون میگفتند: "همیشه از سخنرانی های آقا یه سرنخ میگرفت و همون رو دنبال میکرد. مثلاً اگه تاکید روی کار علمی بود میرفت سراغش تا جایی که تیم رباتیک مرکزشون تا مسابقات iranopen هم رفت. اگه تاکید کار فرهنگی بود همین طور..." تمامِ نقل قولها رو نقل به مضمون مینویسم، اگه کلمات دقیق نیستند عذر میخوام. 


چی میخوام از این زندگی؟ چی کار دارم توی این دنیا؟