کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

پس از زلزله

شش روز از زلزله کرمانشاه گذشته. کارشناسها یا حتی اونایی که تجربه حوادث مشابه رو دارند میدونند که بعد از چند روز، توجه به اوضاع و احوال روحی افراد مهمترین مسئله میشه. چند روز پیش یه روانشناس راجع به همین مسئله حرف میزد. میگفت به خصوص بچه ها با علائمی مثل: کابوس دیدن، با کوچکترین صدا یا ضربه به طور ناگهانی از جا پریدن، احساس سرما، احساس تنهایی و بی پناهی با وجود حضور در جمع و... مواجه میشوند. یادمه موقع زلزله بم، امکاناتی برای بچه ها درنظر گرفته شده بود، مثل مهدکودک و وسائل آموزشی و تفریحی. امیدوارم باز هم به این مسائل توجه بشه و اوضاع روحی همه ی آسیب دیده ها به خصوص بچه ها مورد توجه ویژه باشه. و امیدوارم که رفتار هیجانی و احساسی ای که بیشتر هم به خاطر شبکه های اجتماعی و عده ای از سلبریتی ها به وجود اومده زودتر فروکش کنه تا بشه با آرامش اوضاع رو سر و سامان داد.

+ یاد خودم افتادم... من که زلزله زده نبودم پس چرا...

بعداً نوشت1) راجع به هفته وقف حرفهای زیادی شنیدیم. الآن یه حاج آقایی راجع به وقف برای امنیت کشور، وقف برای بلایای طبیعی و وقف برای تهاجم فرهنگی و از این دست امور صحبت میکردند. چقدر باید روح بلندی داشته باشند اونایی که تمام زندگیشون رو وقف امنیت و آسایش و حفظ جان و مال هم وطنانشون میکنند. بزرگتر از این آدمها هم داریم؟

بعداً نوشت2) اگر قسمت های قبلی این سری مطالب رو نخوندید، قسمت 10 رو به هیچ وجه از دست ندید.

نامبروان

چند روز بود داشتم فکر میکردم "ادب" مهمتره یا "معلومات"؟ مثلا بین یک آدم مؤدب ولی با سوادِ معمولی و یک آدم بسیار با معلومات که از هر دو کلمه حرفش یکیش قابل بازگو کردن نیست، ترجیح میدیم با کدوم یکی همنشین باشیم؟


امروز یه نفر اندکی از رزومه اش رو برامون گفت و معلوم شد از نظر سواد بهترینِ رشته خودشه. همین آدم گفت میتونه دلایلی بیاره که چرا با وجود این شخصیت علمی ای که داره چرا بی ادبه!!!!


یه توصیه ای هم برامون داشت که با آدمی که در رشته ای نامبروانه ازدواج نکنیم. که البته من از کودکی به این اصل رسیده بودم! نه اینکه چون مجبوریم صبح تا شب انتگرال بگیریم، نه! چون اعتقاد دارم زندگی فراتر از نامبروان شدن، بودن و حتی موندنه! توضیحاتِ بیشتر در این مقال نمیگنجد. :)


امروز و بعد از این صحبتها و فکرهای خیلی بیشتری که تو سر خودم بود، یه فالگیر دیدم! اول فکر کردم فقیر باشند. یه خانم جوون بود که کنار پیاده رو نشسته بود و یک پارچه کوچیک پهن کرده بود که فقط یه تسبیح روش بود. راستش اصلا و ابدا به این جور کارها اعتقاد ندارم که هیچ، برای تفریح هم سراغشون نمیرم ولی یه وقتهایی اونقدر فکرهای مختلف و متناقض تو سرت هست که نمیدونی چیکار کنی بعد با خودت میگی: شاید این فالگیره بتونه بفهمه چه مرگمه.


فالگیرِ خوب پیدا کنم شاید این راه رو هم تجربه کنم برای رسیدن به جواب میلیونها میلیون سوال و ابهام تو ذهنم! :)

وظیفه

اینکه با خط به خطِ این متن کیف کردم یه طرف، این جمله یه طرف: «حس میکنم نوشتن از اربعین وظیفه است»

جاست شو آف!

آقااااااا نمایشگاه کتابی که چند روز پیش گفتم در کنار نمایشگاه رسانه های دیجیتال برگزار میشه رو نرید! 4 تا غرفه، تاکید میکنم فقط 4 تا غرفه اون هم کتاب دبستانی رو گذاشتن برای خالی نبودن عریضه! یک دونه کتاب دانشگاهی پیدا نمیکنید، بعد جالبه که بَنِر به چه بزرگی زدن: مقدم بازدیدکنندگان نمایشگاه کتاب را گرامی میداریم!!! و نقشه از اون بزرگتر هم کنارش، که فلان جا محل غرفه های دانشگاهیه! همون جا که فقط 4 تا ناشر کودک و کتاب دبستان بدون حتی یک بازدیدکننده، سرگرم گوشی هاشون بودن! شانس آوردن که مسیرش سرراست بود و وقتم زیاد تلف نشد وگرنه الان بد و بیراههایی داشتم که بگم بهشون، با این مدیریت و اطلاع رسانی و غیره! یه نمایشگاه آروم تخصصی داشتیم اون رو هم برداشتن با شو آفِ رسانه ها قاطی کردن! دیگه راجع به ارزش و اعتبار نمایشگاه رسانه های دیجیتال نگم که حتی اونایی که فقط برای اشانتیون گرفتن هم میان از قبل پیشبینی میکنند که چه خبره! اعصاب ندارم اصلا! چون تجربه دارم بهتون میگم که دو سوم، شاید هم بیشتر نمایشگاهها هییییییییچ ارزشی ندارند و حتی برای وقت گذروندن هم این جور جاها نرید! هر موضوعی هم که میخوان داشته باشند و هر نهاد و موسسه ای هم که میخواد حامیشون باشه. والا! همون در به در تو کتاب فروشی های انقلاب دنبال کتابهامون بگردیم و تازه اگر پیدا شدن گرون گرون بخریم خیلی بهتره، ولو اینکه کتابهای درسیش خاک گرفته و درب و داغون باشن! حداقل اونجا احساس نمیکنیم به شعورمون توهین شده! تازه نوستالژی هم برامون داره. هرقدر هم پیاده روهاش شلوغ و کثیف باشه برای من که کلللللییییی خاطره است. از بوی خوراکیها و غذاها گرفته تا کافه ها و شیرینی فروشیهاش تا کوچه پس کوچه هایی که یهو انقدر خلوت میشن که انگار نه انگار همین چند ثانیه پیش خیابون اصلی پر بود از رهگذر. تا... تا... همش، همش برای من خاطره است. شاید هم رویا... :)) اصلا میدونید چیه؟ تا خودم تحولی در صنعت نشر ایجاد نکنم و دست ناشران بنده خدا رو که هیچکس تحویلشون نمیگیره و واقعا با خون جگر کتاب چاپ میکنند رو نگیرم، احدی بهایی به این حرفها نمیده. همه مشغولند، مشغول!


اضافه شد: یکی از منابع اطلاع رسانی نادرست

باقی منابع در این ارسال ذکر شد.

برای فردا

گاهی بیش از حد معمول برای رسیدن به یه آرزو تلاش میکنم. حتی خودم و عزیزانم رو به سختی میندازم. کارهای غیرمنطقی و عجیب و غریب و حتی خطرناک ازم سر میزنه. کلی حرف و طعنه میشنوم. تمام تنهاییهام با هق هق گریه ها میگذرن... فقط به یه دلیل. اینکه بعداً از خودم نپرسم: "میتونستی بیشتر سعی کنی و نکردی؟ میتونستی یه قدم بیشتر برداری و برنداشتی؟ میتونستی از خودت بگذری و نگذشتی؟" میترسم از اینکه فردا روزی به خودم بگم: "میتونستم بهش برسم و خودم نذاشتم که بشه" حالا اون آرزو هرچی میخواد باشه. کوچیک یا بزرگ. درست یا غلط. بالاخره آرزوی روز و روزگاریِ من بوده، اینکه بعدها بفهمم اشتباه میکردم داستانش جداست. میترسم از 10 سال، 20 سال، 30 سال آینده که چطور قراره خودم رو سرزنش کنم.


بین تمام دعاهایی که برای هم میکنیم به خصوص تو این ساعات و روزها برای هموطنانمون که از زلزله آسیب دیده اند، یادم افتاد بگم که برای حالِ خوبِ دلهاشون هم دعا کنیم. زخمهای جسم خوب میشند ولی زخمهای دل...

همانند سال پیش

او میرسد که باز هم عاشق کند مرا

او قول داده است به قولش وفا کند


پاییز عاشق است و راهی نمانده است

جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند


لینک دانلود



دعا کنیم برای سلامتی هر چه زودتر آسیب دیدگان زلزله ی دیشب و صبر بازماندگان و رحمت درگذشتگان.

من و ... (1)

شاید زمان مناسبی نباشه ولی چند هفته است دارم نوحه ای رو گوش میدم که مضمونش به نظرم فوق العاده است. یعنی خوب و عالی و دوست داشتم و این توصیفات کافی نیست. فوق العاده است. ترکیب روایات، وقایع تاریخ معاصر کشورمون و سخنان بزرگانمون به بهترین شکل ممکن. 

دانلود

اگه کسی نقد و نظر و بحثی راجع به صوت ها و موسیقی هایی که میذارم داشته باشه، به شدت استقبال میشود. :)

جامِ جهان ز خون دل عاشقان پُر است

امشب به قصه ی دل من گوش میکنی
فردا مرا چو قصه فراموش میکنی

این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
می گویمت ولی تو کجا گوش میکنی؟

دستم نمیرسد که در آغوش گیرمت
ای ماه! با که دست در آغوش میکنی؟

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست
هشیار و مست را همه مدهوش میکنی

....

ه.ا.سایه
 

پی نوشت1: حتما خبر دارید که هفته ی کتاب و کتابخوانی است. اگر مثلِ من همچنان باید کتاب درسی بخونید یا میخواید کنکور ارشد یا دکترا شرکت کنید و خلاصه سر و کارتون با کتابهای دانشگاهیه بد نیست بدونید که هر سال حول و حوش این روزها "نمایشگاه کتابهای دانشگاهی" برگزار میشه که ناشران -جدای از نمایشگاههای خود دانشگاهها- برگزارش میکنند و البته هر سال کوله بار بر دوش، یه جایی از شهر مستقر میشوند که گویا امسال در کنار نمایشگاه رسانه های دیجیتال و در مصلی امام خمینی (ره) برگزار میشه. اینکه اکثر ناشران دانشگاهی یه جا جمعند و تخفیف نسبتاً خوبی هم دارند به خصوص برای ما کنکوریها :) فرصت مناسبیه. چون امسال ناشران از طیف گسترده تری، شامل موضوعات عمومی و کودک و نوجوان هم حضور دارند اگر دانشجو هم نیستید میتونه براتون جالب و مفید باشه.

پی نوشت2: واژه "نمایشگاه" رو جور دیگه ای نمیشه جمع بست؟ "نمایشگاهها" سخت تلفظ نمیشه؟ یا حتی "دانشگاهها"؟ :) جدی پرسیدم ها! :)

سنسور همان خرماست؟

با وجود اینکه شبکه مباحث مهمی داره و طرفدار هم زیاد داره ولی من که هیج وقت بهش علاقه مند نشده بودم، حتی موضوعات مربوط به امنیت هم مورد توجهم نبود تا اینکه... تا اینکه دو روز پیش یه نفر یه مثالی راجع به Sensor Networks و نوع برقراری ارتباط نودهاشون و محاسبه فاصله ها و ... زد و دیدم چقددددر میتونه جالب باشه. این رشته ی ما علاوه بر نکات منفی ای که کم و بیش قبلاً بهش اشاره کردم :) ، یه بدیِ خیلی خیلی بزرگتری هم داره اون هم اینه که بی نهایت جذابه!!!! و هر جا و هر موضوعی رو که نگاه میکنی یه کاربردی از رشته ی ما اونجا هست! :) این هم بدبختی شده برای من! نمیتونم از این رشته دل بکنم! به معنای واقعی: "گه از آن سوی کشندم، گه از این سوی کشندم" :) کاش میشد هم خدا رو داشت هم خرما رو... هعییییی

با دقت عاشق شوید!

اولین توصیه وزیر جدید به دانشجویان رو شنیدید؟ :-) 

توصیۀ درست و مهمی هست ولی به یه نکته توجه نشده، اون هم اینه که اساساً عشق وقتی میاد که خودت هم حواست نیست. مثلاً درست وقتی میاد که مطمئنی دیگه سن و سالی ازت گذشته و عاقل و منطقی شدی و رفتار بچه گانه نداری. وگرنه اون احساساتی که در نوجوانی و اوایل جوانی و با ورود به محیط جدید و بالاخص دانشگاه میاد سراغ خیلی ها که اصلاً اسمش عشق نیست. چه تغییر و تحولات و هیجاناتی که تو دوران کارشناسی از هم سن و سالها ندیدیم. واقعاً چقدر محیط دانشگاه میتونه افکار و عقاید و اصول زندگی رو عوض کنه و چون اکثراً به همه چی اهمیت میدند به جز نشون دادن مسیر درست فکری به دانشجو، نتیجه میشه مواجه شدن یه نوجوون ساده و کم تجربه با دنیایی جدید که آنچنان چارچوب های ذهنیش رو به هم میریزه که بعد از چند ترم حتی هم کلاسیهاش هم دیگه نمیشناسنش! علاوه بر خود دانشگاه، اضافه کنید ورود نوجوونهای روستایی یا ساکن شهرهای کوچیک رو به شهری مثل تهران! البته این حرفها برای جوونهای نسل ماست، شاید نسل جدید خیلی قبل تر از دانشگاه چارچوب های ذهنیشون شکل گرفته باشه یا اگر بنا بوده اصولشون بهم بریزه، جدای از محیط دانشگاه این اتفاق افتاده باشه. هرچند همچنان هم هستند نوجوونهایی که به جز دانشگاه، مسیری برای آشنایی با دنیا و زندگی جدی ندارند.


+ اون موقع که همه دنبال جُستن یار بودند ما سرمون به کار خودمون بود، بعد هم که دیگه به طور نرمال باید سرمون به کار خودمون میبود!! در نتیجه تجربه ای در این زمینه نداریم ولی نون گندم رو دیدیم دست دوستانمون!! :)))


+ این کلیپ و به خصوص شعر و موسیقیش رو خیلی دوست داشتم. ربطی به متن نداره چند هفته بود شنیده بودمش ولی فراموش کردم اینجا بذارم تا برای خودم هم بمونه.