کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

۲۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

راهزن!

من که دیگران رو "راهزن" خطاب نمیکنم و خودم رو هم "رهرو" نمیبینم، ولی به نظرم حرفهای یک "گمشده در خویش" رو نخونید، وقتتون ارزشمندتره!

چه با دلم کردند

سلام!


دلم گرفته به خودم قول داده ام اما

برایتان ننویسم چه با دلم کردند*


گاهی بی خودی دلم میگیره. بی خودیِ بی خودی. ولی همینجوری بی خودی غم میخواد خفه ام کنه. خفه هم که نمیکنه لعنتی! 


* محمدعلی بهمنی

بر آن دمی که دمیدی نهان بر آتش غیر

چو من هلاک شوم از طبیب شهر بپرس

که مرگ کشت مرا یا تو بی وفا کشتی


کسی ندید که یک تن دو جا شود کشته

مرا تو آفت جان صدهزار جا کشتی


- از عاشقانه های "محتشم کاشانی" در "رسالۀ جلالیه"

درگذشتِ پدرِ منطق فازی

هی میخوام از تلگرام دور باشم هی یه اتفاقی میوفته نمیشه! دیروز یه نفر گفت تو گروه ادد نشدی! گفتم نمیدونم چرا، چک میکنم! مجبور شدم برم ببینم که بله فقط به کانتکتها اجازه ی ادد دادم! هیچی دیگه! اون که هنوز اددمون نکرده ولی یک ساعتی با چند تا رفیق حرف زدم و تو کانالها و گروهها چرخیدم و دیدم که یکی از دوستان توی یه گروه خبر درگذشت پرفسور لطفی زاده رو گذاشته. گروهی که موضوعش خیلی مرتبط نیست. شاید تنها بدیِ مرگ، ناگهانی بودنش باشه ولی من بیشتر از اینکه از خبر فوت ایشون ناراحت بشم بلافاصله ذهنم رفت این سمت که یه نفر چقدر میتونه با معرفت باشه. کسی که کمتر از دو ماه اون هم فقط هفته ای دو جلسه باهاش همکلاس بودی و چند سال هم ازت بزرگتره اونقدر تو رو یادشه که میگه فقط به خاطر تو اون خبر رو گذاشتم. بهش پیام دادم و تشکر  کردم ولی هیچ تشکری نمیتونه شدت ذوقم رو از داشتن همچین آدمهایی نشون بده. به خصوص که تو تلگرام که نمیشه شدت ذوق رو نشون داد! حتی با استیکر و شکلک های مصنوعی! بعدش خودم این خبر رو و چند تا خبر دیگه رو فرستادم برای یکی از دوستانی که در جریان علاقه ام به منطق فازی بود. ایشون هم اونقدر به علم اهمیت میده که گفت خیلی ناراحت شده و من باید راهِ ایشون رو ادامه بدم! این دوستم البته همیشه همین قدر من رو تشویق میکنه و خیلی هم جدی این حرفها رو میزنه، ولی من همه رو میذارم به حساب تعارف! 


با این که یه مدت به وضوح تغییر کرده بودم و خیلیها که حتی فکرشم نمیکردم که حواسشون بهم باشه این تغییر رو فهمیده بودن ولی هنوز دارم سعی میکنم واقعیت رو پنهان کنم. هنوز ظاهرم رو جوری حفظ میکنم که همه فکر کنن همون آدمِ با انگیزه ی قدیمام. هیچکس نمیدونه دیگه نمیشم اونی که بودم. فازی که هیچ، درس و پروژه که هیچ، زندگی هم دیگه برام اهمیتی نداره. کمتر از دو هفته ی دیگه باید پروژه ام رو ارائه بدم ولی حتی نمیرم ببینم چی کارا کردم و چی کارا مونده. مطالعاتم اونقدر پراکنده بوده که نمیدونم چجوری جمعشون کنم. استادم رو بگو. چه دلِ خوشی داشت. وقتی برای انتخاب موضوع رفتم پیشش گفت اسم من اول مقاله میاد ها! حالا باید بهم بگه پس 6 ماه چی کار میکردی؟! فکر نکنم حتی بتونم دفاع کنم.


خسته ام. خیلی خسته. قدرِ هزار سال. فکر میکنم هرچی از خوب و بد لازم بوده تو دنیا ببینم، دیدم.


چقدر این "بیان" شیک و مجلسیه! خجالت میکشم حرفهای عامیانه مینویسم!


و چهل روز تا مُحرم... این حرفها برای من زیادی بزرگه.

نگاه

وقتی صدات میکنم حتی نگاهم نمیکنی؟ مگه به فرشته هات نگفتی: "ببینید بنده ی منو چجوری با گریه صدام میکنه، نمیتونم جوابش رو ندم."؟


- از کِی اینجوری شد؟


+ بنده ات نیستم، قبول. مخلوقت که هستم. چرا اینجوری رَهام کردی؟


گناهِ نابخشودنی

تنها گناهِ نابخشودنی، تمسخرِ اعتقاد و آرزوی دیگرانه... به خصوص وقتی جز آه در بساطِ اون دیگران نباشه... 

فرشته

این گریه های هر صبح و هر شب رو هم تو پرونده ام مینویسی؟

فراموشی

خیلی وقته که حسرت آدمهای فراموشکار رو میخورم. حسرتِ آدمهای بی تفاوت و بی خیال. آدمهایی که دیگران براشون اهمیتی ندارن. شاید فقط وقتی براشون منفعتی داشته باشند، مهم و با ارزش میشن. چقدر این آدمها زندگی آرومی دارن. زندگی بی دغدغه. راحت به برنامه هاشون میرسن. راحت از دیگران برای اهدافشون استفاده میکنن و گاهی حتی به روی مبارک هم نمیارن. کاش من هم ذره ای بی تفاوت بودم و فقط به خودم فکر میکردم. فقط به خودم.


+ یه چیزی هست به اسمِ "آه" که یه جایی میشه تنها جوابِ این آدمها...

_ خیلی نامردیه که دلت خنک بشه از زمین خوردنِ کسی که بهت ظلم کرده، ولی یه جایی دلت میخواد یه بار هم شده جای همون آدمهایی باشی که گفتم.

غم

نمیدونم جلوی کدوم غمگین، بلند خندیدم که تموم نمیشه این غم...

الهی من بمیرم...