کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

۲۶ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

وظیفه

اینکه با خط به خطِ این متن کیف کردم یه طرف، این جمله یه طرف: «حس میکنم نوشتن از اربعین وظیفه است»

جاست شو آف!

آقااااااا نمایشگاه کتابی که چند روز پیش گفتم در کنار نمایشگاه رسانه های دیجیتال برگزار میشه رو نرید! 4 تا غرفه، تاکید میکنم فقط 4 تا غرفه اون هم کتاب دبستانی رو گذاشتن برای خالی نبودن عریضه! یک دونه کتاب دانشگاهی پیدا نمیکنید، بعد جالبه که بَنِر به چه بزرگی زدن: مقدم بازدیدکنندگان نمایشگاه کتاب را گرامی میداریم!!! و نقشه از اون بزرگتر هم کنارش، که فلان جا محل غرفه های دانشگاهیه! همون جا که فقط 4 تا ناشر کودک و کتاب دبستان بدون حتی یک بازدیدکننده، سرگرم گوشی هاشون بودن! شانس آوردن که مسیرش سرراست بود و وقتم زیاد تلف نشد وگرنه الان بد و بیراههایی داشتم که بگم بهشون، با این مدیریت و اطلاع رسانی و غیره! یه نمایشگاه آروم تخصصی داشتیم اون رو هم برداشتن با شو آفِ رسانه ها قاطی کردن! دیگه راجع به ارزش و اعتبار نمایشگاه رسانه های دیجیتال نگم که حتی اونایی که فقط برای اشانتیون گرفتن هم میان از قبل پیشبینی میکنند که چه خبره! اعصاب ندارم اصلا! چون تجربه دارم بهتون میگم که دو سوم، شاید هم بیشتر نمایشگاهها هییییییییچ ارزشی ندارند و حتی برای وقت گذروندن هم این جور جاها نرید! هر موضوعی هم که میخوان داشته باشند و هر نهاد و موسسه ای هم که میخواد حامیشون باشه. والا! همون در به در تو کتاب فروشی های انقلاب دنبال کتابهامون بگردیم و تازه اگر پیدا شدن گرون گرون بخریم خیلی بهتره، ولو اینکه کتابهای درسیش خاک گرفته و درب و داغون باشن! حداقل اونجا احساس نمیکنیم به شعورمون توهین شده! تازه نوستالژی هم برامون داره. هرقدر هم پیاده روهاش شلوغ و کثیف باشه برای من که کلللللییییی خاطره است. از بوی خوراکیها و غذاها گرفته تا کافه ها و شیرینی فروشیهاش تا کوچه پس کوچه هایی که یهو انقدر خلوت میشن که انگار نه انگار همین چند ثانیه پیش خیابون اصلی پر بود از رهگذر. تا... تا... همش، همش برای من خاطره است. شاید هم رویا... :)) اصلا میدونید چیه؟ تا خودم تحولی در صنعت نشر ایجاد نکنم و دست ناشران بنده خدا رو که هیچکس تحویلشون نمیگیره و واقعا با خون جگر کتاب چاپ میکنند رو نگیرم، احدی بهایی به این حرفها نمیده. همه مشغولند، مشغول!


اضافه شد: یکی از منابع اطلاع رسانی نادرست

باقی منابع در این ارسال ذکر شد.

برای فردا

گاهی بیش از حد معمول برای رسیدن به یه آرزو تلاش میکنم. حتی خودم و عزیزانم رو به سختی میندازم. کارهای غیرمنطقی و عجیب و غریب و حتی خطرناک ازم سر میزنه. کلی حرف و طعنه میشنوم. تمام تنهاییهام با هق هق گریه ها میگذرن... فقط به یه دلیل. اینکه بعداً از خودم نپرسم: "میتونستی بیشتر سعی کنی و نکردی؟ میتونستی یه قدم بیشتر برداری و برنداشتی؟ میتونستی از خودت بگذری و نگذشتی؟" میترسم از اینکه فردا روزی به خودم بگم: "میتونستم بهش برسم و خودم نذاشتم که بشه" حالا اون آرزو هرچی میخواد باشه. کوچیک یا بزرگ. درست یا غلط. بالاخره آرزوی روز و روزگاریِ من بوده، اینکه بعدها بفهمم اشتباه میکردم داستانش جداست. میترسم از 10 سال، 20 سال، 30 سال آینده که چطور قراره خودم رو سرزنش کنم.


بین تمام دعاهایی که برای هم میکنیم به خصوص تو این ساعات و روزها برای هموطنانمون که از زلزله آسیب دیده اند، یادم افتاد بگم که برای حالِ خوبِ دلهاشون هم دعا کنیم. زخمهای جسم خوب میشند ولی زخمهای دل...

همانند سال پیش

او میرسد که باز هم عاشق کند مرا

او قول داده است به قولش وفا کند


پاییز عاشق است و راهی نمانده است

جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند


لینک دانلود



دعا کنیم برای سلامتی هر چه زودتر آسیب دیدگان زلزله ی دیشب و صبر بازماندگان و رحمت درگذشتگان.

من و ... (1)

شاید زمان مناسبی نباشه ولی چند هفته است دارم نوحه ای رو گوش میدم که مضمونش به نظرم فوق العاده است. یعنی خوب و عالی و دوست داشتم و این توصیفات کافی نیست. فوق العاده است. ترکیب روایات، وقایع تاریخ معاصر کشورمون و سخنان بزرگانمون به بهترین شکل ممکن. 

دانلود

اگه کسی نقد و نظر و بحثی راجع به صوت ها و موسیقی هایی که میذارم داشته باشه، به شدت استقبال میشود. :)

جامِ جهان ز خون دل عاشقان پُر است

امشب به قصه ی دل من گوش میکنی
فردا مرا چو قصه فراموش میکنی

این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
می گویمت ولی تو کجا گوش میکنی؟

دستم نمیرسد که در آغوش گیرمت
ای ماه! با که دست در آغوش میکنی؟

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست
هشیار و مست را همه مدهوش میکنی

....

ه.ا.سایه
 

پی نوشت1: حتما خبر دارید که هفته ی کتاب و کتابخوانی است. اگر مثلِ من همچنان باید کتاب درسی بخونید یا میخواید کنکور ارشد یا دکترا شرکت کنید و خلاصه سر و کارتون با کتابهای دانشگاهیه بد نیست بدونید که هر سال حول و حوش این روزها "نمایشگاه کتابهای دانشگاهی" برگزار میشه که ناشران -جدای از نمایشگاههای خود دانشگاهها- برگزارش میکنند و البته هر سال کوله بار بر دوش، یه جایی از شهر مستقر میشوند که گویا امسال در کنار نمایشگاه رسانه های دیجیتال و در مصلی امام خمینی (ره) برگزار میشه. اینکه اکثر ناشران دانشگاهی یه جا جمعند و تخفیف نسبتاً خوبی هم دارند به خصوص برای ما کنکوریها :) فرصت مناسبیه. چون امسال ناشران از طیف گسترده تری، شامل موضوعات عمومی و کودک و نوجوان هم حضور دارند اگر دانشجو هم نیستید میتونه براتون جالب و مفید باشه.

پی نوشت2: واژه "نمایشگاه" رو جور دیگه ای نمیشه جمع بست؟ "نمایشگاهها" سخت تلفظ نمیشه؟ یا حتی "دانشگاهها"؟ :) جدی پرسیدم ها! :)

سنسور همان خرماست؟

با وجود اینکه شبکه مباحث مهمی داره و طرفدار هم زیاد داره ولی من که هیج وقت بهش علاقه مند نشده بودم، حتی موضوعات مربوط به امنیت هم مورد توجهم نبود تا اینکه... تا اینکه دو روز پیش یه نفر یه مثالی راجع به Sensor Networks و نوع برقراری ارتباط نودهاشون و محاسبه فاصله ها و ... زد و دیدم چقددددر میتونه جالب باشه. این رشته ی ما علاوه بر نکات منفی ای که کم و بیش قبلاً بهش اشاره کردم :) ، یه بدیِ خیلی خیلی بزرگتری هم داره اون هم اینه که بی نهایت جذابه!!!! و هر جا و هر موضوعی رو که نگاه میکنی یه کاربردی از رشته ی ما اونجا هست! :) این هم بدبختی شده برای من! نمیتونم از این رشته دل بکنم! به معنای واقعی: "گه از آن سوی کشندم، گه از این سوی کشندم" :) کاش میشد هم خدا رو داشت هم خرما رو... هعییییی

با دقت عاشق شوید!

اولین توصیه وزیر جدید به دانشجویان رو شنیدید؟ :-) 

توصیۀ درست و مهمی هست ولی به یه نکته توجه نشده، اون هم اینه که اساساً عشق وقتی میاد که خودت هم حواست نیست. مثلاً درست وقتی میاد که مطمئنی دیگه سن و سالی ازت گذشته و عاقل و منطقی شدی و رفتار بچه گانه نداری. وگرنه اون احساساتی که در نوجوانی و اوایل جوانی و با ورود به محیط جدید و بالاخص دانشگاه میاد سراغ خیلی ها که اصلاً اسمش عشق نیست. چه تغییر و تحولات و هیجاناتی که تو دوران کارشناسی از هم سن و سالها ندیدیم. واقعاً چقدر محیط دانشگاه میتونه افکار و عقاید و اصول زندگی رو عوض کنه و چون اکثراً به همه چی اهمیت میدند به جز نشون دادن مسیر درست فکری به دانشجو، نتیجه میشه مواجه شدن یه نوجوون ساده و کم تجربه با دنیایی جدید که آنچنان چارچوب های ذهنیش رو به هم میریزه که بعد از چند ترم حتی هم کلاسیهاش هم دیگه نمیشناسنش! علاوه بر خود دانشگاه، اضافه کنید ورود نوجوونهای روستایی یا ساکن شهرهای کوچیک رو به شهری مثل تهران! البته این حرفها برای جوونهای نسل ماست، شاید نسل جدید خیلی قبل تر از دانشگاه چارچوب های ذهنیشون شکل گرفته باشه یا اگر بنا بوده اصولشون بهم بریزه، جدای از محیط دانشگاه این اتفاق افتاده باشه. هرچند همچنان هم هستند نوجوونهایی که به جز دانشگاه، مسیری برای آشنایی با دنیا و زندگی جدی ندارند.


+ اون موقع که همه دنبال جُستن یار بودند ما سرمون به کار خودمون بود، بعد هم که دیگه به طور نرمال باید سرمون به کار خودمون میبود!! در نتیجه تجربه ای در این زمینه نداریم ولی نون گندم رو دیدیم دست دوستانمون!! :)))


+ این کلیپ و به خصوص شعر و موسیقیش رو خیلی دوست داشتم. ربطی به متن نداره چند هفته بود شنیده بودمش ولی فراموش کردم اینجا بذارم تا برای خودم هم بمونه.

هوایت را از من بگیر

شده حس کنید باید یه حرفهایی رو بگید و هی کلمات بیان سر زبونتون ولی باز به دلایلی خودتون رو قانع کنید که لزومی نداره وارد بحث بشید؟ حتماً شده. حالا فکر کنید یه نفر حرف زدن براش از نون شب واجب تر باشه!!! بعد مدام در همچنین شرایطی قرار بگیره! :))


+ اومدم کلی حرف بزنم ولی یهو دیدم همین چند جمله کافیه. باقیش بماند.


+ هوایت را از من بگیر، حرف زدن را نه! :))))

معنای زندگی

این متن یه مقدار طولانیه و معلوم هم هست که کپی کردم! ولی امیدوارم حوصله کنید و وقت داشته باشید که بخونید. بسیار جای تفکر داره.


«معنای زندگی

مسئله‌ی معنای زندگی وقتی پیش می آید که شما شور زندگی را از دست بدهید. یکی از عللی که در دوران مدرن مسئله‌ی معنای زندگی جدی‌تر شده و حتی در فلسفه، نسبت به دوران پیشامدرن شیوع بیش‌تری پیدا کرده، همین است که به جهاتی آن شور زندگی در انسان‌ها فروخوابیده است. حال این جهات قابل بررسی است که ببینیم چقدر به ژنتیک، تعلیم، تربیت و یا به چیزهای دیگری بر‌می‌گردد. اگر شما شور زندگی داشته باشید، هنگام مطرح شدن معنای زندگی پوزخند می‌زنید.

کسی که شور زندگی دارد، دردی ندارد که درباره‌ی معنای زندگی سوال کند، بلکه این سوال برای کسی به وجود می آید که شور زندگی را ندارد و از دست داده است. هر کدام‌مان هم به علتی شور زندگی را از دست می‌دهیم؛ ولی همه‌ی این امور که شور زندگی را از آدمی می‌گیرند "غیرمعرفتی" هستند. بنابراین اگر اوضاع و احوال عینی و خارجی زندگی مساعد باشد، ما هیچ‌وقت به مسئله‌ی معنای زندگی نمی‌رسیم؛ اما اگر عکس این باشد (یعنی مساعد نباشد) آن وقت حساب و کتاب می‌کنیم. به زبان ساده بگویم، وقتی با معشوق و محبوب و دوست خودتان قرار ملاقات دارید، زمان ملاقاتِ پنج یا شش ساعتِ به نظر‌تان پنج، شش دقیقه می آید، اما وقتی با رئیس اداره‌تان قرار ملاقات نیم ساعتِ دارید، زمان به نظرتان طولانی تر می آید. این‌جاست که آدم سوال می‌کند "اساسا فلسفه ملاقات با رئیس اداره چیست؟" و از این‌جاست که پرسش پیش می آید "نهاد ریاست برای چه درست شده و چرا آدم باید جواب‌گو باشد" و... در نتیجه می‌توان گفت که آدم از چیزی که لذت می‌برد سوال نمی‌کند.

مصطفی_ملکیان

مقاله‌ی شوق زندگی و میل مبهم خودکشی؛ مجله‌ی کرگدن

از کانالِ کانون فلسفه و دین دانشگاه امیر‌کبیر»


+ چقدر این استدلال رو قبول دارید؟ یعنی اگر زندگی پُر شوق و شوری داشته باشیم دیگه سراغ مفهوم زندگی نمیریم؟ به نظرم اون عبارتِ "غیر معرفتی" هم جای توضیح بیشتر داره.