کلمه ای که گویای احوالم باشد، کشف نشده!

سادگی و سادگی و سادگی،
تازه پی بردم به اِشکال خودم!
_________________________________
میفرماید که:

زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند

این، پایان است.

۲۶ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

حرفهای تکراری

بازم حرفهای تکراری! اینکه تغییر کنیم میتونه خوب باشه یا بد. ولی وقتی یکباره، بدون خواست خودمون، و ظاهراً با شیب منفی تغییر میکنیم و حتی بعد از ماهها یا شاید سالها همچنان خودمون رو گره زدیم به خواسته ها و علایق گذشته مون، ماجرا دردناک میشه. چرا میگم "ظاهراً شیب منفی"؟ چون با اصول معمول دنیا، اینکه از آرزوها و ارزشهای روتین زندگی خسته شده باشی و هیچ هدف و تلاشی برات ارزشمند نباشه، نه تنها نشونه ی خوبی نیستند، بلکه فقط از رکود و افسردگی و درجا زدن خبر میدند. ولی اگه ته قلبت مطمئن باشی که یکی هست که هیچ کارش بی حکمت نیست، که هیچ بدی رو برای بنده هاش نمیخواد، که خوب میدونه دست هرکسی رو چطور بگیره و کجا برسونه؛ اون وقت به خودت میگی شاید آخر قصه ی من هم قشنگ بود. 


همه ی این حرفها قبول، ولی با این استدلالها، افکار منفی و بی حوصلگی و بی انگیزگی درست بشو نیستند. هر راهی که به ذهنتون برسه رو در چند ماه گذشته رفتم. همش بی تأثیر بوده. با دعا کردن و از خدا کمک خواستن هم از شما چه پنهون به نتیجه نرسیدم. میدونم که باید صبور بود و همچنان دل رو سپرد به خدا و ناامید نشد و... همه ی اینا رو قبول دارم. هنوز هم ایمان دارم که خدا میدونه کِی و کجا و چجوری، برام چی کار کنه. ولی داستان سرِ همون دلبستگی و وابستگی ها و دونه دونه آجُرهاییه که تمام عمر روی هم چیده بودم و تازه میخواستم بنیان زندگیم رو روشون سوار کنم، که یکباره همش فرو ریخت. "چرا فرو ریخت" رو هم بارها و بارها با خودم مرور کردم: مجموعه ای از اتفاقات بودند که باعث شدند دیگه هیچکدوم از باورها و ارزشهای قبلیم برام مهم نباشند. حالا یکی از این اتفاقات در حد انفجار مؤثر بوده یکی در حد یه جرقه! ولی همشون فقط یه اتفاق بودن، نه بیشتر. مثل کاتالیزور. یعنی انگار که من به طور بالقوه مستعد این سرگشتگی ها بودم و این عوامل  فقط باعث شدند که زودتر به این حال دچار بشم. 


نمونه ی خیلی ساده و پیش پا افتاده از ارزشهای زندگیم، همین درس و دانشگاه بوده که اینجا هم بارها راجع بهشون گفتم. اگه بگم تنها کار مفید و ارزشمند تو زندگیم همین درس بوده دروغ نگفتم. ولی الآن برام بی ارزشه. اونقدر که همین امسال میتونستم دانشجوی ارشد باشم ولی شاید از روی لجبازی یا شاید زیاده خواهی و بلندپروازی همچنان ول معطلم. هر قدر هم که همه تشویق کنند که بابا تو که درست همیشه خوب بوده و اِل بودی و بِل بودی، باز هم خودم برای خودم دلیلی ندارم که برای سال بعد بخونم چون اساساً دیگه درس خوندن برام کار ارزشمندی نیست، دلایلم هم مفصله و اینجا جای گفتنشون نیست. جدای از اینکه دلیل و انگیزه ای برای درس خوندن (و البته هییییییییچ کار دیگه) ندارم به وضوح حس میکنم که چقدر تو همه چی ضعیف شدم. یه مسئله ساده اونقدر برام سخت شده که خودم هم باورم نمیشه چطور این درسها رو پاس کردم! پاس که بماند، درسی رو که 20 گرفتم الآن حتی نمیتونم مبانیش رو درک کنم. مثلا یادم میاد چقددددددددر مبحث درخت ها رو دوست داشتم و با یه دور سطحی خوندن چقدر به تسلط رسیده بودم ولی الآن حتی برای یه مسئله ساده مثل پیدا کردن عمق درخت و تعداد نودهاش باید چندین و چند دقیقه به جواب مسئله خیره بشم، آخر هم نمیفهمم که چی! تازه این جزو مسائلیه که تا دو سال پیش چشمی حل میکردم و اکثر تستهاش رو هم میزدم، باقی که بماند! عجیب موجودی شدم، عجیب!


حالا اینکه فقط درس بود که چون دیگه برام ارزش قبل رو نداره مهم هم نیست که میفهمم یا نه! ولی مسائل دیگه چی میشن؟ نه میتونم ازشون دل بکنم و بپذیرم که اون "منِ گذشته" مُرده و باید همین "منِ جدید" رو هرچقدر هم که خنگ و بی خاصیت شده باشه، قبول کنم؛ نه میتونم زمان رو به عقب برگردونم و بشم همونی که بودم.


بُحران یعنی این!

خلخال

حتما این روایت از حضرت علی(ع) رو شنیدید: 


«اینکه خلخال از پای دختر یهودی ربوده اند را مردی بشنود و در غم این حادثه دق کند و بمیرد، حق دارد»


میدونستید اصلش چی بوده؟:


«اینکه خلخال از پای دختر یهودی ربوده اند و هیچ کسی در دفاع از او شمشیر نکشیده و ظالم را نابود نکرده را مردی بشنود و در غم این حادثه دق کند و بمیرد، حق دارد.»


اضافه شد: منبع

تکلیف

یکی به یه عده بگه: اینکه روز اربعین، کلاس و جلسه و کار و زندگی رو تعطیل نمیکنید نشونه ی توسعه یافتگی و مسئولیت پذیری و اهمیت به نظم و برنامه ریزی نیست. اصلاً چطور میشه روال عادی زندگی رو طی کرد توی این روز؟ وجدانتون اجازه میده؟ اگه اعتقاد ندارید حداقل احترام بگذارید.


اگه نخوام برم کلی مطلب رو از دست میدم، اگه برم انگار تو روی محترم ترین انسان زندگیم وایستادم و گفتم: "درس و کلاسم مهم تر از شماست!" جوابی که خودم به خودم میدم اینه که یه کلاس رفتن که بی احترامی حساب نمیشه. حالا نری چی کار میکنی؟ تو خونه هم یا مثلاً داری درس میخونی یا اینترنت میچرخی!


بدجوری تکلیفم با خودم نامعلومه!

مطالب مفید

بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم


برای من این روزها با خوندن وبلاگ میگذره. مجموعه مطالبی که در وبلاگ راه و بی راه گذاشته میشه عالی اند. خوندن هر قسمت شاید 10 دقیقه هم وقت نگیره ولی خیلی با ارزشه. اگه خواستید پیگیرشون باشید، "خدایی که هست، خدایی که داریم" رو ببینید. البته این وبلاگ تمام مطالبش عالیه و من مثل یک مرجع بهش رجوع میکنم.


همین طور مطلب "سیاهی لشگر" از وبلاگِ "بازتاب نفس صبحدمان" که باید هر روز بهم یادآوری بشه.


چند تا وبلاگ دیگه و نامه های یک شاعر معاصر هم از مطالعات دیگر این روزها هستند که چندان مفید نبودند. جالبه که شعرهای شاعر مذبور رو اصلا دوست ندارم ولی میبینم زندگیش چقدر شبیه من بوده و حتی تعبیرش از احساساتش و حالات فیزیکی ای که به تبع شرایط نامناسب روحی براش پیش میومده، همه و همه شبیه به من هستند تا جایی که یکی دو تا از جملاتی که نوشته رو مدتها پیش من استفاده میکردم و حتی چند جایی هم نوشتم! امکان نداره من از ایشون تقلید کرده باشم یا حتی برعکسش! اختلاف زمانی زیادی وجود داره.


بعداً نوشتِ مهم: گاهی یه حرفی میرنم بعد که خودم بهش فکر میکنم میفهمم چه برداشتهای متفاوتی میتونسته ازش بشه. مثل همین چند خط بالاتر که نوشتم: "چندان مفید نبودند" که قطعا شامل وبلاگهایی که دنبال میکنم نمیشه چون همشون بسیار ارزشمندند. منظورم وبلاگهایی هست که گذری بهشون میرسم و بعد از چند خط خوندن از خیرشون میگذرم. که حتی اونها هم صرفاً برای بنده مورد توجه نبودند وگرنه که حتما با هدفی ایجاد شده اند و مخاطب هم دارند.

ز یک گوهریم

مدتی بود تلگرام رو چند روز یک بار چک میکردم. انصافاً هم مؤثر بود و زمان برای کارهای مفیدتری مثل مطالعه و توجه به خانواده صرف میشد. چند روز پیش اتفاقی دوستی رو که نزدیک به یکسال بود ندیده بودم دیدم. و در طی این چند روز مکالمات طولانی توی تلگرام مجدداً شروع شد. گاهی آدمهایی هستند که میزان صمیمیت باهاشون در حد همکلاسی بوده و شاید بهت بدی هم کرده باشند ولی بی انصافیه که بخوای به بهانه هایی مثل وقتم رو میگیره، یا کاری از من بر نمیاد یا مگه اون برای من چی کار کرده و غیره، از خودت دورشون کنی. حتی نمیتونم مثل قبل چند روز یکبار تلگرام رو چک کنم، میترسم فکر کنه به خاطر اینه که حرفهاش رو نشنوم. ولی حس بد واقعی وقتیه که واقعا کاری ازت برنمیاد. راهکارهایی هم که میدی همش به بن بست میخوره. میگی با مشاور حرف بزنند میگه هزینه اش زیاده، میگی با بزرگتری، آشنایی، فامیلی مشورت کنند میگه بدتر میشه. خلاصه که با اینکه حرفهای خودت داره فوران میکنه و نمیخوای و نمیتونی با کسی حرف بزنی ولی به حرفهای دیگران گوش میدی. اونقدر غرق درددل هاشون میشی که گاهی میبینی چقدر مشکلات آدمها شبیه به همه، با وجود اینکه ظاهر مشکلات، نوع مواجهه باهاشون و حتی اعتقادات، زمین تا آسمون با هم فرق دارند. حرفم اینه که بارها و بارها فکر کردم اگه قرار باشه کاری برای کسی کرد برای اینجور آدمهاست. اینکه صرفاً کمک های مادی داشته باشیم خیلی عالیه، مدرسه بسازیم، خرج تحصیل بچه ها رو بدیم، مراقب تغذیشون باشیم و غیره و غیره خیلی عالیه و میتونه تأثیر بلندمدتی هم داشته باشه. البته در صورتی که فقط چند روز حال یه نفر رو خوب نکنیم و بعد رهاش کنیم. واضحه وقتی کسی امکانات تحصیلی و رفاهی و خوراک و پوشاک و سرپناه امن داشته باشه میتونه راهش رو پیدا کنه. همه ی اینا قبول. ولی دردهایی رو که نمیشه به کسی گفت تکلیفشون چیه؟ اونایی که به هزار و یک دلیل حتی نمیتونن یک قدم برای بهبود شرایطشون بردارند و کسی هم از روزگارشون خبر نداره چی؟ اونایی که با سیلی صورتشون رو سرخ نگه میدارند تا جایی که وقتی یه گوشه ای از زندگی واقعیشون رو میبینی با خودت میگی مگه میشه؟ یعنی این آدم هم همچین زندگی ای داشت؟ بهش نمیخورد... دردها همشون فیزیکی و مادی نیستند و درد بزرگ همینه. بعید میدونم کسی تو دنیا جوابی برای این مشکلات داشته باشه.


+ کاش میشد برای اینجور افراد یه کاری کرد. کاش...


پی نوشت: نیست قبلاً خیلی بی غلط مینوشتم، چند ماهه یه خطای تایپی جدید هم پیدا کردم! حروف رو جا به جا تایپ میکنم! مثلاً به جای "آدم" مینویسم "آمد". توی همین متن هم خدا میدونه چند بار مجبور شدم بک اسپیس بزنم و اشتباهاتم رو درست کنم. فکر کنم یه مشکل عصبی-عضلانی ای چیزی پیدا کردم!!! مغزم قدرت تشخیص زمان به موقع تایپ حروف رو از دست داده! شاید هم به خاطر سرعت بالای تایپ باشه! :))) هرچی هست، خدا این یکی رو هم شفا بده ان شاء الله. :)

غبارآلود

راستش وقتی حرف به درد بخوری ندارم، کمتر بنویسم بهتره. البته هیچ وقت حرف مفیدی نداشتم ولی این هفته همش درگیر کارهای اداری و پیدا کردن استاد بودم و دیگه اصلا نرسیدم بنویسم! بله دیگه، استاد رو باید پیدا کنیم!! ایشون دو روز در هفته میومدن که همون رو هم دیگه نمیان! من هی با لپتاپ راه میوفتم این همه راه رو میرم دانشگاه میفهمم تشریف نیاوردن. ایمیل هم که اصلا عادت ندارن جواب بدن، فقط خبر بودن با نبودنشون رو میدادند که اون هم 3 هفته است در جواب نزدیک به 10 تا ایمیل هییییییییییچ عکس العملی نشون ندادند. از اون طرف مسئولین هم که میگن تا استاد نمره رو ثبت نکنه هیچ کاری نمیشه کرد. با اینکه وقتی میرم دانشگاه فقط حرص میخورم ولی واقعا خیلی برام مهم نیست چی بشه. نهایت مجبورم نزدیک 900 هزار تومن پول زور بدم و یه نمره وارد بشه و تمام. البته اگه تموم بشه. والا! البته به قول یه نفر، هیچ کاری بی جواب نمیمونه.


باز هم ول کنیم این حرفها رو... چند روزه شروع کردم درس خوندن. بد نیست بگم چجوری. مثلا همین چند دقیقه پیش در حال مطالعه طراحی الگوریتم یه دفعه خودکار رو گذاشتم روی کتاب و زدم زیر گریه. دلم میخواست میتونستم فریاد بزنم و بگم: "چی کار دارم میکنم؟ راه اینجاست؟" ولی فقط گریه کردم و بعد چند دقیقه برگشتم سر درس! این حال و روزه منه! خودم هم نمیدونم حرف حسابم چیه و چرا انقدر آشفته ام. واقعا دلیل روشنی برای این همه سردرگمی پیدا نمیکنم. البته تقصیر خودمه که یک بار برای همیشه نمیرم دنبال یک مسیر و تکلیف خودم رو روشن نمیکنم. مثلا چند ماه بشینم یه سیر مطالعاتی درست حسابی داشته باشم تا به نتیجه برسم. به بهانه های مختلف پشت گوش میندازم. از طرفی این داستان کنکور هم اونقدر برام فرسایشی شده که هیچ حسی بهش ندارم. وقتی با پدر حرف میزنم سعی میکنم خودم رو مشتاق به درس نشون بدم، چون به شدت علاقه داره که ادامه تحصیل بدم و میدونم که چه آرزوها برام داشت و چقدر ناامیدش کردم ولی همچنان بهم انگیزه میده. از اون طرف چون مادر میگه درس خوندن بسه و یه کم به خودت برس و تفریح کن، سعی میکنم خیلی نشون ندم که کنکوری هستم! مثلا دیروز بحث کلاس کنکور بود و پدر هم نبودن، به مادر گفتم: "واقعا دیگه انرژی و تمرکز  درس خوندن رو ندارم"  این حرف رو زدم ولی واقعیت اینه که این هم حرف دلم نبود. نه به خاطر واکنش های پدر و مادر، بلکه به دلایل دیگه و حتی شاید دلایل نامعلوم، ارشد خوندن دیگه دغدغه ام نیست. باور کردنش برای خودم هم سخته. من که تا یکی دو سال پیش، همه ی زندگیم درس و دانشگاه بود و چقدر ذوق داشتم برای ادامه تحصیل و مراحل بعدش، الآن نمیدونم حتی اگه جایی که میخوام هم قبول بشم باید چی کار کنم؟ اصلاً چرا باید ارشد بخونم وقتی دیگه علاقه ای نیست؟ اونقدر که از قبول شدن میترسم از قبول نشدن نمیترسم! یکی از دوستانم یکی از بهترین دانشگاهها قبول شده و به من میگفت ایشالا سال دیگه میای دانشگاه ما. بهش گفتم من که به این دانشگاهها نمیخورم. چند بار هم راجع به اینکه دلیلی برای ارشد خوندن ندارم بهش گفتم ولی همچنان تشویقم میکنه. مثلا میگه برو کلاس روحیه ات عوض میشه.


همین دیگه. همیشه فکر میکنم امکان نداره اتفاقی بدون حکمت خدا باشه. پس حتما این سردرگی من هم حکمتی داره. اینکه چند ماهه یه مجموعه اتفاقهایی افتاده که به مسیری که همه ی عمرم بهش ایمان داشتم، شک کنم؛ حتما دلیلی داشته. اگه خواستید سخنرانی های چند هفته اخیر آیت الله میرباقری رو در هیئت میثاق با شهدا گوش کنید. من بخشی از صحبت های سه شب قبلشون رو گوش دادم. بعضی حرفها میتونه پایه های تفکراتی که گاهی یک عمر اسیرشون بودیم رو سست کنه و این بد نیست به نظرم. علاوه بر سخنرانی ها، برخورد با آدمهای مختلف هم در تصمیم برای تغییر مسیرم بی تأثیر نبوده. البته شاید این حجم از تحت تأثیر قرار گرفتن خیلی هم خوب نباشه. طبق معمول: نمیدونم.


باز دارم این حرفهای بی سر و ته رو اینجا مینویسم. شرمنده که وقتتون گرفته میشه و حاصلی براتون نداره. ولی خیلی خوب میشه اگه کسی راهی داشت برای پیدا کردن یه هدف درست حسابی که خیر دنیا و آخرت توش باشه، بگه. حتما یه هدف هم نبود و یک مسیر بود هم خیلی عالی میشه. سعی میکنم بهانه جویی نکنم و رو حرفتون حرف نزنم. :) سعی میکنم... :)) دستتون درد نکنه.


+ صوت هایی اینچنین رو هم بارها و بارها گوش دادم و گریه کردم.